در کنار گل
شهر را سوزانده اند.
در درون رود
دشت را خشکانده اند.
و
تو هنوز
در جست و جوی
هوای تازه ای.
در شبی
که صبح نمی زايد،
کدام خورشيد را
در انتظار نشسته ای؟
در روزگاری
به اين بی رحمی،
سکوت
بی تفاوتی نيست.
اگر
سکوت من و تو
گلوله ای
در دست ستمگر نباشد،
اگر
اين همه انسان سرکوب شده،
که هر روز
شکنجه می شوند،
بر چوبه ی دار می ايستند
و زير باران گلوله،
توپ، بمب و موشک
جان می بازند،
درد من و تو نباشند،
وهمی است غم انگيز
آن چه
زندگی اش
ناميده ايم من و تو.
گاه عمری است
که اين سراب
خانه ی ما شده است،
گاه
سرابی است سنگين،
که در آغاز آنيم.
که هنوز
در آغاز آنيم.