خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 

باره ی فرشی که زير خود داشت با وی درآويختند...» (۶).
سپاهی که با شنيدن خبر شهادت فرماندهش ـ آن هم خبر دروغ ـ نه تنها متفرّق می شود، بلکه به سراغ پيشوای خود می رود و در حالی که قرار بوده است به رهبری او، با دشمن بجنگد، با او در می آويزد تا فرش زير پای او را  هم از او بگيرد، و در آن ميان  حتّی «  عبد الرّحمن بن عبداللّه نامی هم ردای او را از تنش بيرون می کشد و می برد » (۷).
نيرو های بازمانده بری حسن، ماهيتشان اين است...
 
معاويه، امّا، بر تشکل منسجم و نيرومندی متّکی است که در شرايط ويژه ی نظام قبايلی و اشرافی، به صورت حزب فرزندان اميه (بنی اميه) شکل گرفته است. با يک سيستم پليسی قوی و خطرناک و بی رحم؛ و با يک دستگاه تبليغاتی گسترده و مکار. در اين دستگاه، راويان و ملّايان دينفروشی به صورت شبانه روزی، مشغول فعاليت هستند :
ـ از يک طرف، هرچه او بخواهد را برايش تئوريزه می کنند و رواياتی هم در اثبات آن می بافند؛
ـ و از طرف ديگر، در تمام مراکز تجمّع عمومی، و در تمام خطبه ها، و در تمام سخنرانی ها، و در تمام مساجد بلاد تحت حاکميت معاويه، به طور مستمر، علی را  به عنوان کافر و مرتدّ و محارب و باغی و برشوريده بر حکومت اسلامی، سبّ و لعن می کنند؛  و اين سبّ و لعن را، به مردمی که به دليل سال های متمادی حاکميت معاويه، از همه جا بی خبرند، جزء تکاليف شرعی و واجبات،  و از اسباب خوشنودی خداوند و آمرزش گناهان، معرّفی می نمايند.
آن ها با نفی مسلمان بودن علی، سعی دارند تا اسلام علی و پيروان او را نيز برای هميشه نفی کنند، و « اسلام » معاويه را برای هميشه به عنوان تنها تلقّی از « اسلام » . در تاريخ جا بياندازند.
کوچکترين غفلت حسن کافی است تا کار به پايان برسد.
 
تو کدام را انتخاب می کنی؟
 
 مسئوليت های ويژه، مسئوليت طلبان ويژه می طلبد، نه قهرمانان.
اين نوع امور،  نه از قهرمانان بر می آيد، نه از ساده انديشان و ساده سازان، و نه از تنزّه طلبانی که پروای نام و ننگ دارند.
و چنين است که حسن، به عنوان کسی از خاندان محمّد و علی ـ با تعريفی که  قرآن از « خاندان ‌» دارد ـ (۸)، در بحرانی ترين شرايط تاريخ اسلام، و درست در آستانه ی نابودی يا بقای نسبی آنچه محمّد و علی می خواستند تا اندک اندک تحقّق يابد، به ترک موقّت مخاصمه ی مسلّحانه، يعنی به همان « صلح » معروف تن می دهد.
امّا نه بی حساب و کتاب. بلکه با اعلام صريح و مکرّر اين که « اين کار مدّتی دارد »  (۹)؛ و  « کلّ يوم هُوَ فی شأن » (او ـ خدا ـ  هر روز در کاری و مقامی و شأنی است) (۱۰)
و با يک منظور معين :
فراهم آمدن شرايطی متناسب با واقعيت ـ و نه رؤيا و آرمانخواهی مجرّد ـ و آماده سازی و تزکيه ی صفوف، تشکل و سازماندهی، و برنامه ريزی زمان بندی شده.
 
مرگ را انتخاب کردن وقتی که بايد مرد.
و زندگی را انتخاب کردن وقتی که بايد زنده ماند.
برای کسی که  آن اوّلی،  آسان است، اين دوّمی، دشوار است.
دشوار تر از هر انتخابی.
ديگر، بر سر راه مدينه، در قادسيه، کسانی جلو تو نخواهند آمد و به تو نخواهند گفت :
ـ ای ذليل کننده ی عربان ! (۱۱)
ديگر، ياران خودت که به ديدارت می آيند، نخستين کلامشان با تو اين نخواهد بود :
ـ سلام بر تو ای خوار کننده ی مؤمنين ! (۱۲)
تو در هيأت يک شهيد، جاويدان خواهی شد. امّا خلق، و فرزندان خلق، و فرزندان فرزندان خلق، بر در سرای معاويه، و فرزندان معاويه، و فرزندان فرزندان معاويه، خواهند ايستاد، و آب و نان خويش را از آنان خواهند طلبيد:
« مرا آن توانايی هست که خداوند عزّ و جلّ را، تنها بپرستم. ليکن فرزندان شما را می بينم که بر در سرای فرزندان معاويه ايستاده اند، و آب و نان از ايشان می خواهند. همان آب و نانی که خداوند برايشان مقرّر فرموده و خواست ايشان است . و ايشان ندهند ... » !
 
مرگ را.
و زندگی را.
 
تو، در اين شرايط، کدام را انتخاب می کنی ؟
اگر قهرمان باشی، اوّلی را.
امّا اگر مسئوليت پذير باشی، دوّمی را.
بگذار ديگران، هر چه فکر می کنند بکنند. امّا حسن و معاويه، هر دو، يکديگر را خوب می شناسند؛ و هردو، می دانند که چه می کنند و چه می خواهند.
اين « صلح » ، به همان اندازه  که به حسن تحميل شده است، به معاويه هم تحميل شده است. چرا که عامل آن، نه حسن است و نه معاويه. شرايط مشخّص، در لحظه ی مشخّص است. شرايط ناگزير و ناگزيرکننده و متناسب با ظرف ها و ظرفيت ها.
بيهوده نيست که معاويه می کوشد تا در لحظه يی که خود می خواهد، آرامش را از ميان بردارد و جنگ را بر حسن تحميل کند :
« ...بدانيد آنچه با حسن شرط کردم، در زير پی من است ! » (۱۳)
 
حسن امّا، هشيار تر از اين حرف هاست !
 
پروسه ی تعيّن ماهيت
 
فصل کيفی دوّم، که با خلافت علی آغاز شده بود و  در زمان کوتاه خلافت حسن نيز ادامه يافته بود و يک ويژگی آن، کشکش ميان دو مرکز خلافت بود، با استقرار حاکميت بلامنازع معاويه پايان يافت.
 
در فصل کيفی جديد، يعنی در فصل سوّم، دو عامل، پا به پی هم پيش می رفتند تا در نقطه ی معينی، معادله ی جديدی با ظرفيتی جديد بسازند :
ـ يکی، حرکت درونی و ذاتی حاکميّت معاويه، که  همان پروسه ی تعيّن تدريجی ماهيّت بود، و ماهيّت اين حاکميّت را، در ابعاد مختلف، شکل می داد، تعيّن می بخشيد، و بارز و افشا می کرد؛
ـ و ديگری، سازماندهی و تشکل جنبش مقاومت، در زير چتر حفاظتی که حسن (و بعد از او حسين با ادامه ی همين سياست تا پايان عمر معاويه) بر سر آن کشيده بود. و نقش فعّال جنبش در تسريع هرچه بيشتر  و هدايت شده ی بروز و افشای ماهيت معاويه.
 
وقتی که به يک يک وقايعی نگاه می کنيم  که در اين فصل معين، به نحوی از انحاء، به حسن و حسين وياران آن ها ـ که کم و بيش، متشکل شده بودند، و پيرامون کسانی همچون سليمان بن صرد، عمربن حمق خزاعی، حجربن عدی و ديگران، گرد می آمدند ـ از سويی، و به معاويه و کارگزاران او ازسوی ديگر، مربوط می شوند، به روشنی، همپايی اين دو عامل را با هم، در يک حوزه ی تأثير و تأثّر می بينيم.
اين حوزه ی تأثير و تأثّر، خود، به عنوان يک عامل ديگر . با کلّ جامعه ی اسلامی، حوزه ی تأثير و تأثّر ديگری به وجود می آورد.
و در کش و قوس اين تلاطم های پی در پی، جامعه . برای پذيرش توفانی که حسن و حسين با برنامه ريزی سنجيده ی خود، آن را زمينه سازی می کردند، آماده می شود.
 
پرداختن به کم و کيف اين موضوع،  فرصتی ديگر می طلبد. امّا شايد بتوان آن را در پاسخ کوتاه يکی از شهيدان اين مرحله ی مبارزره، به معاويه که به او گفته بود که با کاری که کردی، خودت را به کشتن دادی، خلاصه کرد :
ـ نه ! بلکه فقط تو را کشتم ! (۱۴)
 
يک اصل ساده و عام
 
 در ضرورت آن گام های نخستين برای فرو ريختن هاله ی تقدّسی که معاويه به عنوان يکی از « کاتبان وحی »، و يکی از واليان و کارگزاران برجسته ی دو خليفه ی دوّم و سوّم، و بعد هم  اصلاً به عنوان خود خليفه  و جانشين پيامبر خدا، بر گرد سر داشت،  و جدّی بودن خطری که از اين بابت، موجوديت و ادامه ی تاريخی اسلام علی و حسن و حسين را تهديد می کرد، همين بس که حتّی همين امروز می بينيم که بخش بسيار بزرگی از مسلمانان، نه تنها در ميان عوام، بلکه در ميان خواص نيز، قرن ها پس از مرگ معاويه، از اين جرثومه ی پليدی و ريا و سالوس  با احترام، و به نام « اميرالمؤمنين، معاويه، رضی اللّه عنه » ياد می کنند.
درست است. با ريا و سالوس، می توان يک مکتب را برای هميشه دزديد. ولی به شرطی که بعضی ها نباشند.
اين « بعضی ها » امّا، هميشه هستند !
 
معاويه، به خوبی می داند که يزيد، هرزه و رسوا و بدنام و منفور خاص و عام است. حتّی کارگزاران فاسق او نيز از عاقبت يزيد بر او می ترسند (۱۵).
امّا هيچ راه ديگری به جز بيعت گرفتن برای يزيد، پيش روی معاويه نيست. چرا که يزيد، در واقع چيزی نيست غير از ادامه ی طبيعی و منطقی معاويه در « دستگاه » ی که دستگاه « وجود» ی معاويه است، و « وجود » معاويه، تنها در آن دستگاه « معنا » دارد.
انتخاب يزيد به عنوان وليعهد، به اختيار معاويه نيست که با حزم و دورانديشی، که اتّفاقاً جزء طبيعت او بود، بتواند خود را از آن برهاند.
انتخاب يزيد، انتخابی است که « دستگاه وجودی » معاويه بر او تحميل می کند.  در اين دستگاه، وقتی که معاويه،  ديگر نبايد باشد، يزيد بايد باشد. وگرنه وجودی به نام معاويه، ناتمام خواهد ماند.
معاويه، در تکامل خود به يزيد می رسد. بی هيچ گزير ديگری. و بی هيچ گريز ديگری.
معاويه، يا معاويه نيست، و يا اگر هست، بعد از مرگ خود، يزيد است. و چون معاويه، معاويه است، و « هست »، پس نمی تواند بعد از مرگ خود، يزيد نباشد، و «باشد ».
يزيد، نتيجه ی معاويه نيست. يزيد، خود معاويه است که اندک اندک از درون معاويه بيرون می آيد. يزيد، حرکت ابعاد معاويه است در حجم زمان. يزيد، ظهور تدريجی ابعاد معاويه است.
اين، اصل ساده و عامی است که از فرط سادگی، معمولاً به چشم نمی آيد.
بدون ديدن اين اصل ، نه می توان معاويه را به طور ماهوی نفی کرد، و نه می توان حتّی يک وادی به آنطرفتر عاشورا، راه برد.
 
مسأله، نه آن است و نه اين
 
دعوای معروفی هست بر سر اين که آيا حسين، نتيجه را از پيش می دانست و آگاهانه به سمت شهادت می رفت ؟ يا تصميم داشت که به ياری اهل عراق، يزيد را سرنگون کند و خود، حکومت را به دست بگيرد، و به عنوان شايسته ترين جانشين، به ادامه ی برنامه های ناتمام مانده ی پدرش علی بپردازد ؟
اين دعوای معروف، صرفنظر از مشکل لاعلاج به اصطلاح « اهل آخرت » هايی که قيام برای کسب حاکميت، و بری خلع يد از غاصبان و غارتگران را کار « اهل دنيا » می دانند، بيشتر، از دو خطای ديد، در دو طرف دعوا، نشأت می گيرد.
کسانی که می گويند حسين در شروع حرکت خود، الزاماً چشم انداز نزديک کسب حاکميت را پيش رو داشت، وگرنه نبرد تعيين کننده را شروع نمی کرد، يا نمی بايست شروع کند، به مفهوم « رشد در زمان » ، بهای لازم را نمی دهند.
و کسانی هم که که مسأله را در اين حد، ساده می کنند که حسين چه موفّق می شد و چه موفّق نمی شد، همين که بعد از معاويه ميان بيعت و مرگ قرار گرفته بود، می بايست مرگ را بر ننگ ـ در معنايی که اينان از  « ننگ » در ذهن دارند ـ انتخاب کند، و همين کار را هم کرد، شهادت را تا حدّ يک قهرمانی، تنزّل می دهند؛ و مسئوليت همه ی تاريخ، برگرده ی  هر  انسان به منزله ی جزئی از تاريخ را نمی بينند.
در پس پشت نظام ارزشی اينان، نام و ننگ است که اصالت دارد، نه سرنوشت مردم.
اينان، با حلّ يک تضادّ ساده، گريختن از معرکه ی تضادّ های پيچيده را ـ که خود اگر اهل عمل باشند، اهل آنند، و اگر هم اهل عمل نباشند، دستکم، بالاترين مدار ارزش را آن می دانند ـ به حسين نسبت می دهند :
خود پرستيدن و گليم خويش به در بردن. منتها به بهايی غير معمول : به بهای جان.
 
امّا،  مسأله نه آن است و نه اين. مسأله، حتّی اين هم نيست که حسين می انديشيد که انتخاب مرگ بر ننگ ـ درمعانی متداول اين دو کلمه ـ اگر نه در کوتاه مدّت، حدّ اقل در دراز مدّت، پيروزی انتخاب کننده را در پی دارد.
مسأله، اين است که حسين می بايست حرکتی را که با « صلح » حسن آغاز شده بود، درست درهمان راستا به پيش ببرد.
جزئی از اين حرکت، که هنوز قرن ها و قرن ها به سرانجام آن باقی مانده بود، عاشورا بود !
 
پا به پای انسان
 
تاريخ، تکرار نمی شود. نه، تاريخ، تکرار نمی شود، ادامه می يابد و در ادامه ی خود کامل می شود. « کلّ يوم عاشورا، و کلّ ارض کربلا » (هر روزی عاشوراست، و هر زمينی کربلاست) را هم، اينطور بايد ديد؛ نه آنطور.
هر روزی عاشوراست. امّا عاشورايی ديگر. و هر زمينی کربلاست. امّا کربلايی ديگر:
عاشورايی همان اندازه ديگر که امروز  ِ زمين. و کربلايی همان اندازه ديگر که زمين ِ امروز.
 
تاريخ، تکرار نمی شود. ادامه می يابد. امّا اين ادامه، بر بستر يک خط نيست. در دل يک حجم است. چون خط مقوله يی است ذهنی که وجود خارجی ندارد؛ و تاريخ مقوله يی است عينی که وجود خارجی دارد !
شما می توانيد ابعاد اين حجم را بشماريد؛ و من می توانم ابعاد اين حجم را نشمارم. امّا اين ابعاد، چه شمارش شدنی باشند، و چه شمارش شدنی نباشند، خواه و ناخواه، ابعاد آن « وجود » ی هستند که موضوع تاريخ، هموست؛ و بدون او چيزی به نام تاريخ، موضوعيت ندارد :
وجود « واحد » ی به نام انسان، که به عنوان يک پديده ی معين با مفهومی کلّی و متمايز از همه ی پديده ها، در حال ظهور تدريجی در هستی است.
بنا بر اين، آن حجمی که تمام تاريخ را در بر گرفته است و عامل پيوند اجزای آن است، در هر لحظه، آن نسبت معين از مطلق ـ ابعاد آدم است که تا آن لحظه ی معين، در شرايط معين، امکان ظهور يافته است.
امّا اين ظهور، خود، شرايط معين ديگری به وجود می آورد که با شرايط لحظه ی پيش متفاوت است و شرايط لحظه ی بعد را متفاوت می کند.
واقعه ی عاشورا نيز، به عنوان واقعه يی در تاريخ، جزء طبيعت ظهور تدريجی انسان در ابعاد کلّی خويش است. ولی آنچه آن را از بسياری وقايع ديگر متمايز کرده است، خصلت « سر فصل » بودن آن است :
فصلی که که از ظهر دهم ماه محرّم سال شصت و يک هجری قمری، در تاريخ بخش عظيمی از جهان، و به تَبَع آن، تمامی جهان، آغاز شده است، و هنوز ناتمام مانده است تا به تدريج کامل شود.
پا به پی انسان، و تا سرفصلی ديگر از زندگانی او.
 
تا سنگفرش
 
نشسته ايم يا ايستاده ايم، می خنديم يا گريه می کنيم، و بحث می کنيم يا به سر و روی هم می کوبيم. فرقی نمی کند.
يکيمان می گويد اين. يکيمان می گويد آن. و يکيمان می گويد نه اين و نه آن.
يکی امّا دستهامان را می گيرد، و در گوشه يی از اين جهان، هر گوشه يی که باشد، می بردمان، يعنی می آوردمان توی خيابان . روی سنگفرش. و چه می دانم ؟ شايد توی بيابان. روی ريگ ها.
و همانجا، يعنی همينجا، رهامان می کند.
هنوز هم در امتداد آن دو صف عاشورا، آنجا، يعنی اينجا، دو صف، رو در روی يکديگر ايستاده اند.
همه حاضرند. هرکس. از هر نوع. از هر آيين و مسلک. در يکی از اين دو صف.
همه حاضرند. در يکی از اين دو صف. چه ديده بشوند . و چه ديده نشوند. اگر خودشان نه، شبحشان، و اگر شبحشان نه، خودشان.
نگاه می کنيم. بی آن که لازم باشد کلمه يی حرف بزنيم.
از عاشورا به بعد، راحت می شود حرف زد. امّا نه با کلمه ها که عينيت های مجرّد شده اند. بلکه با مجرّد های عينی شده که ذات کلماتند.
 
بيا برويم هوا را بو بکشيم و ببينيم که چند هزارمين لحظه ی چند هزارمين ماه پنجمين فصل اين سال طولانی است.
در مدار جديد، واحد زمان، تغيير کرده است و از جنس ديگری است.
چه کسی گفته است که زمان را با حرکت زمين به گرد خورشيد بايد سنجيد ؟ چرا زمان را مثلاً با حرکت الکترون بر گرد هسته نسنجيم ؟
چه دليلی دارد که هر يک بار گردش الکترون بر گرد هسته، يک سال نباشد ؟ و يا هربار گردش خورشيد بر گرد محور خودش يک روز ؟
اگر من در دل ذرّه ايستاده بودم، مفهوم زمان برايم چه بود ؟ و هر روز يا سالم چه قدر طول می کشيد ؟
اگر شما در دل خورشيد ايستاده بوديد چه طور ؟
زمان، شايد يک واقعيت خارجی باشد و يا اصلاً نباشد. امّا واحد آن، قطعاً، اعتباری است.
شتابزده نباشيم. هنوز نور امشبِ ستاره ی روشن و سپيدی که در همين بالا ها، در همين نزديکی ها، در همين دور و بر های ماست، به ما نرسيده است. اين نوری که می بينيم  بيات است. نور تر و تازه ی آن، در يکی از همين شب ها، صد يا دويست يا سيصد هزار سال ديگر، به زمين خواهد رسيد.
 
آميب، در کسری از ثانيه رشد می کند. قارچ در کسری از ساعت. تربچه در کسری از روز. گوساله در کسری از سال. و انسان در کسری از تاريخ !
 
ــــــــــــــ منابع و توضيحات ــــــــــــــ
 
۱ ـ از آيه ی ۳۰ سوره ی ۲
۲ ـ مثلاً ر.ک. به : دکتر طه حسين : الفتنة الکبری، ترجمه ی احمد آرام؛ و نيز علی شريعتی : مجموعه آثار، جلد ۷
۳ ـ نهج البلاغه، خطبه ی ۳
۴ ـ نهج البلاغه، خطبه ی ۱۵
۵ ـ در اين باره، وبه طور کلّی در باره ی جنگ و صلح حسن، ر.ک. به : علی شريعتی : مجموعه آثار، جلد ۱۹، و بسياری از نوشته های ديگر او؛ و نيز : راه حسين، احمد رضايی. اين کتاب را، بعد از آن ماجرای معروف طلاق و ازدواج ۱۳۶۳-۱۳۶۴  خانم مريم عضدانلو،  که در زمان نگارش کتاب و يا بعد از آن، هيچ ربطی به  مسائلی از  اين نوع نداشته اند و ندارند، به همسر خودشان آقای رجوی نسبت داده اند. که تناسب اين نسبت با واقعيت، به همان اندازه ی تناسب ايشان و همسرشان با احمد رضايی است.
۶ ـ تاريخ طبری، جلد هفتم.
۷ ـ احمد رضايی : راه حسين
۸ - تبار  و خاندان و آل  و اهل، در اسلام مفهومی آرمانی دارد، ونه فاميلی. در قرآن، از آيات متعدّدی اين موضوع را می توان استنتاج کرد. از جمله آيه ی ۵۴ سوره ی ۸، آيه ی ۵۹ سوره ی  ۱۵، آيه ی ۶۱ سوره ی ۱۵، آيه ی ۲۴۸ سوره ی ۲، که در آن ها از آل موسی و آل هارون، و آل فرعون، و آل لوط، سخن به ميان آمده است. و نيز آيه ی ۴۶، سوره ی ۱۱ : ... انّه لَيسَ مِن اهلک انّه عمل غير صالح... (او از اهل تو نيست؛ او عمل ناصالح است) . و يا در زيارت امام دهم آمده است : السّلام عليک يا آل اللّه (سلام بر تو ی آل خدا !)
در مورد حسن، و بقيه ی امامان نيز، آنچه اصل است همتباری آرمانی و ارزشی آنان با محمّد و علی است. و تنها در صورت تحقّق اين امر است که همتباری نَسَبی آنان اعتبار می يابد.
از آنجا که فرهنگ « جاهليت »، به دليل بافت قبيله يی و اجتماعی ويژه ی آن سرزمين درآن دوران، عميقاً در خانواده ها نفوذ داشته است و در بافت شخصيت فرزندان خانواده  تأثير تعيين کننده يی می گذاشته است، خاندان علی ـ که از کودکی  درخانه ی پيامبر، بزرگ شده بود ـ از اين خطر، بيشتر در امانند. و يا به بيان دقيق تر بعضی از آنان می توانند از آلودگی به آن فرهنگ، پاک باشند.
برای همين هم، مثلاً، در زيارت حسين آمده است : « لَم تُنجسّک الجاهلية بِاَنجاسها، وَ لَم تُلبسک مِن مُد لهمات ثيابها » (تو را جاهليت به آلودگی های خويش، آلوده نساخت، و از ظلمات خود بر تو لباس نکرد).
۹ ـ حسن، اندکی بعد از « صلح »،  خطاب به مردم ـ در حضور خود معاويه ـ اعلام می کند که اين کار، مدّتی دارد... فتنة لکم و متاع الی حين (آزمايشی است بری شما، و متاعی تا مدّتی)  تاريخ طبری، جلد هفتم.
۱۰ ـ آيه يی که حسن، در توضيح ترک موقّت مخاصمه ی مسلّحانه و اتّخاذ تاکتيک ها و استراتژی متناسب با شرايط می خواند.
۱۱ ـ تاريخ طبری، جلد هفتم
۱۲ـ نوشته اند که سليمان بن صرد، يکی از ياران حسن و حسين، و از شهيدان بزرگ، بعد از « صلح » و قبل از توضيحات حسن، به هنگام ديدار اوليه با او، اينچنين به او سلام کرد.
۱۳ ـ « ...بدانيد که آنچه با حسن شرط کردم زير پای من است » ! از سخنان تحريک کننده ی معاويه به مردم عراق که دوستداران حسن بودند، به قصد برشورانيدن آن ها و تحميل جنگ در هنگامی که مناسب تشخيص داده بود.
۱۴ ـ عبدالرحمن بن حسان، از ياران حجربن عدی
۱۵ ـ تاريخ طبری، جلد هفتم

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول