خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
سفری در خويش، در بهاری بيرون از خويش
---------------------------------------------
 
 
محمد علی اصفهانی
----------------------
 

ايّام عيد، ياد ايّام عيد افتاده بودم و رفته بودم کاکائو بخورم. کاکائوی دم کرده با مغز هل و گلاب.
کاکائوی دم کرده با مغز هل و گلاب، فقط در ايّام عيد پيدا می شد. و فقط توی خانه ی ما. در بازارچه ی شيخ هادی، رو به روی دبيرستان ابومسلم، پلاک ۲۶ و يا ـ يادم رفته است ـ ۱۲۶ حتماٌ. و کوچه غريبان، کوچه ی حاج زمان خان، بالای گذر باشی و گذر لوطی صالح، پلاک اصلاً نمی دانم چند، شايد.

از يک طرف، هوا خوب بود؛ و از طرف ديگر، می بايست اوّل تکليف «نمی دانم» ها و «شايد» ها روشن شود. نه تکليف «حتماً» ها.
گفتم پس، که اوّل از بالای گذر باشی و گذر لوطی صالح شروع کنم. امّا برای رسيدن به بالای گذر، لازم بود که از زير گذر رد شوم.
رفتم زير گذر.
لات های جوانمرد، جوانمرگ شده بودند و کسی نبود که به او سلام کنم.
درخت های انار، هنوز گل نداده بودند.
البته انار فروش ها پيشاپيش رسيده بودند. کفش هايشان را در آورده بودند و نشسته بودند و چايی می خوردند.
توی قهوه خانه.
گفتم:
ـ پس درخت های انار، کِی گل می دهند؟
گفتند:
ـ گل داده اند.
گفتم:
ـ کو؟
گفتند:
حالا نشانت می دهيم که کو.
٭
رفتم توی چاله، آب تنی کنم. تابستان نشده بود.
سراغ کلاغ ها را گرفتم که غروب هايم را با آواز های دلنشينشان تا ستاره های شب و لک لک ها بدرقه می کردند.
ديدم گرفته اند رنگشان کرده اند و به جای بلبل فروخته اندشان. و فکر دل مرا نکرده اند.
داد کشيدم:
ـ کجاييد؟ ای غريبانه های من، کجاييد؟
دنبالم کردند.
در رفتم.
٭
رفتم باغ.
بلبل ها جمع شده بودند. همه شان شيک و پيک کرده بودند. و همه شان در عشق گل، مفتون.
گفتم:
ـ من هوشياری را از مفتونی بيشتر دوست دارم.
گفتند:
ـ پس چرا آمده ای اينجا؟
گفتم:
ـ اشتباه کرده ام. يعنی دنبالم کرده بودند.
دنبالم کردند.
٭
فکر کردم که اگر کاکائوی گرم بخورم حالم جا می آيد. کاکائوی دم کرده با مغز هل و گلاب.
امّا وقت مدرسه رسيده بود. و حتی گذشته بود. سال ها و سال ها.
کتاب هايم را زير بغل گرفتم و ميانبُر زدم و يکراست رفتم خيابان فرهنگ. دبيرستان طباطبايی.
ولی ترسيدم بروم تو.
نمی دانم از چی و از کی.
امّا حتماً نه از آقای آگهيان که ناظم دبيرستان بود. و داور نمی دانم ملّی يا بين المللی فوتبال هم بود. و خيلی گردن کلفت بود. و چهارشنبه ها بعد از ظهر هم که می رفت لابد داوری بکند، در دبيرستان، غوغا می شد.
و چه قدر دبيرستان، قشنگ می شد وقتی که در دبيرستان، غوغا می شد.
چرا می بايست از آقای آگهيان بترسم من؟ آقای آگهيان، هيچ بدی يی به من نکرده بود تا از او بترسم.
جز اين که يکبار، نگذاشته بود تقلب کنم و به جای نمره ی نوزده، نمره ی بيست بگيرم.
و خوب کرده بود که نگذاشته بود نمره ی بيست بگيرم.
نمره ی بيست بد است. نمره ی صفر خوب است. صفری که دو طرفش دو تا خط تيره گذاشته باشند تا بيشتر به چشم بيايد.
اگرچه بعضی ها نظرشان اين بود، و هنوز هم اين است که:
تقلّب، توانگر کند مرد را
تو خر کن دبير خردمند را.
و هيچ، توجه نمی کنند که مرد با خردمند ، هم قافيه نيست. نه هم قافيه است، و نه هم وزن. مرد، با درد، هم قافيه است. هم، هم قافيه است؛ و هم، هم وزن.
مثل زن. نه در لغت. در معنا.
چون در لغت، به نزد اهل ادب، مرد را نه می شود با زن هم قافيه کرد، و نه می شود با زن هم وزن.
تقصير من نيست اگر به جای «همقافيه» و «هموزن»، می نويسم «هم قافيه» و «هم وزن». تقصير اهل ادب است اين. چون می گويند «هم» فارسی است ولی «قافيه» و «وزن» عربی هستند؛ و حق نداريم که «هم» را به قافيه يا به «وزن» بچسبانيم. اگرچه «هم» را می توانيم به رنگ بچسبانيم و بنويسيم «همرنگ» مثلاً.  و چون «رنگ»، فارسی است، اين کار، خالی از اشکال است. و حتّی شايد لازم هم باشد.
و خلاصه، از اين چرت و پرت ها.

ادب، گاهی وقت ها خوب است البته. امّا ادب، گاهی وقت ها هم بد است. مخصوصاً وقتی که از آدم می خواهند تا مؤدّب باشد.
مؤدّب. حرف شنو و مبادی آداب. شش در چهار و اطو شده. هارمونيزه و هموژنيزه و استرليزه و پاستوريزه. مثل گاو های روی شيشه های شير. يک چهارم ليتری و نيم ليتری و يک ليتری و شايد هم دوليتری و بيشتر.
٭
قيد مدرسه رفتن را زدم. مخصوصاً که (گفته بودم) هوا خوب بود.
به جای توقّف در وسط خيابان فرهنگ، رفتم تا ته خيابان فرهنگ. و از توی خيابان اميريه، پيچيدم به طرف چهارراه مختاری.
نرسيده به چهارراه، دو نفر با هم دعوايشان شده بود. رفتم جلو که اگر دست به يقه شدند از هم جدا کنمشان. امّا ديدم که خوشبختانه با هم دست به يقه نمی شوند. چون يکيشان يقه داشت، و يکيشان اصلاً يقه نداشت تا آن يکی که يقه داشت بتواند يقه اش را بگيرد.
آن يکی که يقه نداشت، به آن يکی که يقه داشت، می گفت:
ـ برو کراواتت را در بياور و بعداً بيا. ما با فکلی ها دعوا نمی کنيم.
البته او تفاوت فکل را با کراوات نمی دانست. ولی مهم اين نيست که آدم تفاوت فکل را با کراوات بداند يا نداند. و يا فکل و کراوات بزند يا نزند.
مهم اين است که آدم، خودش باشد. همانجوری که هست.
و مهم اين است که آدم، وقتی که خودش هست، بداند که خودش هست؛ و وقتی که خودش نيست بداند که خودش نيست.
و مهم اين است که آدم، معنای کاری را که می کند بفهمد. و معنای حرفی را که می زند بفهمد. و بفهمد که می فهمد.
و آن يکی که يقه نداشت، معنای کاری را که می کرد می فهميد؛ و معنای حرفی را که می زد می فهميد؛ و می فهميد که می فهميد.
او معنای حرفش به آن يکی که يقه داشت، برای خودش روشن بود:
ـ تو مال اين محلّه و اين حال و هوا نيستی و هويّت اينجايی نداری و با من غريبه ای. و يا مال اين محلّه و اين حال و هوا هستی؛ امّا اين محلّه و اين حال و هوا، به جای آن که به تو احساس هويّت بدهد، به تو احساس شرم می دهد؛ و تو از اين شرم می گريزی. و چه اين و چه آن، ترجيح می دهم که من به کار خودم باشم و تو به کار خودت باشی.
و خوب می کرد که با او دعوا نمی کرد. و خوب می کرد که ديگر با او جرّ و بحث هم نمی کرد. برای اين که آدم نبايد رسم و رسوم و حال و هوای خودش و مثل خودش را به ديگران تحميل کند. و برای اين که اگر همه يک رسم و رسوم و يک حال و هوا داشته باشند، همه يک حال و هوا و يک رسم و رسوم دارند. و اين، اصلاً خوب نيست.
اصلاً خوب نيست اين. خيلی هم بد است.
هر کسی، با همان کسی بودن خودش است که هويّت می گيرد.
منظورم هويّت انسانی است البته.
نه آن هويّتی که در جماد و نبات و حيوان و انسان، مشترک است.
٭
چند دهه از آن روز، و چندين هزار کيلومتر از آنجا دور شده بودم. و حالا، در اين فاصله ی چند دهه يی و چندين هزار کيلومتری از آنجا، در اينجا، هر چه دور و برم به همان آدم هايی که آن روز، آن رهگذر خيابان اميريه فکر می کرد که خودش را همرنگ آن ها کرده است نگاه می کردم ، يک نفر را هم به شکل و شمايل او نمی ديدم.
امّا شايد چند دهه پيش، اينطوری نبود. بايد انصاف داشت و بی خود به مردم تهمت نزد.
 
به هر حال، آنچه مهم بود اين بود که من هنوز تکليف خودم را با کاکائوی ايّام عيد تعيين نکرده بودم. کاکائوی گرم دم کرده با مغز هل و گلاب.
رفتم داخل کافه يی و گفتم:
Monsieur, un cacao à l’eau de rose et du helle, s’il vous plaît
چپ چپ نگاهم کرد و نزديک بود بيرونم بياندازد.
ديدم فکل دارد!

بازنويسی:
۱۵ فروردين ۱۳۸۷

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول