يک شب، ستاره يی آمد نشست در دل مرداب. آشفته شد در بستر منزّه پاکان شهر خواب. گفتند ـ سر به گوش هم آورده ـ : «آلود کهکشان». اما کسی نديد که نيزار گل کرده ناگهان. (غير از من و تو اِی ی ی! ای رهگذرْ نجابتِ شبگردِ مهربان!)