| 
			
				| 
					
						| سايه روشن 
 در حجم شعر، با نقطه چین نثر
 |  |  
						|  |  |  
				|  |  
				|  |  |  | 
			
			 
			تپش راه، تو را می بلعيد، و تو تمام راه، آوار 
			خود می شدی. چه سهمگينی وقتی که تکيه می کنی بر ديواره ها!
			متراکم نيستی تو.
			فقط هنوز منتشر نشده ای.
			
			خاکسترنشينانِ پرپر می خواندند:
			ـ بدرود، آواز های شيارخورده، بدرود!
			و تو تکيه می کردی بر ديواره ها.
			من خم می شدم. تو چين می خوردی. سنگ ها می غلتيدند. و راه بر تو فرو می 
			ريخت مسافر ِ تا بالادست!
			
			کسی از آینه گذشت و ستون ها رنگ باختند.
			چه قدر زود!
			پاييز و بهار ندارد. غروب ها هميشه زود تمام می شوند.
			زودتر از فاصله ی من و تو.
			
			از ارتفاع کوچک بام لغزيدی و کسی از آينه گذشت.
			حرف بزن، خواب آلوده ی طرح گران بار!
			
			در من بخز و بگو:
			ـ گنجشک های روی چنار، تاريک شده اند.
			تا من بپرسم:
			ـ کسی نمی بيند ما را پس؟
			
			از حجم های هول می آيند.
			در خميازه ی در می ايستند.
			همه جا را نگاه می کنند.
			و بر می گردند.
			
			هجاهای گريخته را صدا کن، واژه ی ناتمام ِ بی شتاب، اما تو باز!
			تلفظ تو دشوار است.
			وگرنه شايع می شدی همه جا.
			من رؤيا های خاکستر نشينان را با تو تعبير می کردم، و تو شايع می شدی 
			همه جا آن وقت.
			مثل صبح، روی تپه ها.
			مثل آب، توی کرت ها.
			مثل قدقد مرغ ها و خروس ها.
			و بغبغوی کبوتر ها.
			
			بيا يواشکی توی نور ماه برويم شيشه ـ پنجره های مردم را بشکنيم.
			من سنگ جمع می کنم می دهم به تو. تو بزن به شيشه ـ پنجره ها.
			جرينگ جرينگ، شيشه ـ پنجره ها را بشکنيم و همه را از خواب بپرانيم.
			
			بجنب. گنجشک های روی چنار، سرفه می کنند. دارد صبح می شود.
			و دوباره، ستون ها رنگی خواهند شد.
			چه قدر زود!
			پاييز و بهار ندارد. هميشه زود صبح می شود.
			زودتر از فاصله ی من و تو.
			
			اين برج کهنه فرو نخواهد ريخت. از طنين صدای خود نترس، کوتوال برج های 
			پراکنده در باد!
			من قايمش می کنم.
			و نگاه می دارمش برای دم غروب. وقتی که آدم دلش هوای غم می کند.
			و می خواهد بگويد که دلتنگ است. و نمی تواند اما.
			و می رود جايی قايم شود از دست خود.
			پشت ستون هايی که رنگ خواهند باخت شايد.
			در پناه همين برج.