خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
مَردُم! خودتان قضاوت کنيد
 
 
محمد علی اصفهانی
 
 

اين مطلب در  ۲۲ آبان ۱۳۸۶ در پی هرزه درآيی هايی که يکباره به دستور دو «رهبر» ابله درگِل فرومانده ی مجاهدين، نسبت به من اوج گرفته بود نوشته شده است.
و با خويشتنداری يی که الزاماً در هر شرايطی تداوم نخواهد یافت...
در پايين اين مقاله نيز، لينک به مطلب ديگری آمده است که قسمتی از آن، باز هم به «زرنگی» های اين سفلگان در مورد شخص من بر می گردد.

 

اين روز ها مجاهدين خلق، در پی اوجگيری هرچه بيشتر تلاششان برای فراهم آوردن زمينه ی حمله ی نظامی آمريکا به ايران، و در آستانه ی ورود به مرحله ی اقرار صريح آقای رجوی به اين که تهديد جهان نه جنگ، بلکه «نه جنگ» است، به صورت کاملاً سازماندهی شده، حمله به کسانی را که هرکدام به اندازه ی وسع خود خطرات جنگ و حمله ی نظامی به ايران را افشا می کنند در دستور کار خود قرار داده اند.
و يکی از کسانی که در اين زمينه، يکباره، به صورت سيستماتيک، و با لومپنی ترين واژه ها، و با انواع دروغ ها و اتّهاماتی که هرکدام، ديگری را نقض می کند، مورد هجوم سازمانيافته ی مجاهدين قرار گرفته اند من هستم.
طبعاً زبانی که آن ها بهتر می فهمند همان زبانی است که در نشريات و تبليغاتشان طی ساليان دراز، همگان ديده اند.
و من هم مثل همه با اين زبان آشنا هستم. و اين زبان را ـ که تنها زبان قابل فهم برای آن ها در يک مجادله است ـ در ارتباط با لومپنيزمشان در مورد خودم جداگانه (نه در اين سطور، بلکه در يک قرنطينه برای اجتناب از آلوده شدن سايت، و با تأکيد بر ۱۰ نکته ی ضروری برای مطالعه، قبل از ورود به آن قرنطينه، در سايت ققنوس) به کار گرفته ام. زبانی که طبعاً تمايلی به استفاده از آن نداشته ام و ندارم. و به همين دليل از آن در اينجا استفاده نکرده ام و نمی کنم.

در اين چند سطر بسيار مختصر، بدون آن که بخواهم وارد مسأله ی تلخ ولی متأسفانه درست روابط مجاهدين و جنگ و مابقی قضايا ـ که بايد جداگانه مورد بررسی قرار گيرند ـ شوم، فقط به صورت خلاصه چند مورد زير را در ارتباط خودم با مجاهدين و شورا برای کسانی که در جريان امور نيستند می نويسم:

۱ـ در آخرين سال های دهه ی چهل، و نخستين سال های دهه ی پنجاه، من نيز مثل بسياری از جوان های کم و بيش پر شر و شور آن زمان، دل در گرو مبارزات چريکی داشتم. و اين، عمدتاً در نوشته ها و شعر ها ی من منعکس می شد.

۲ـ در ايّام گشايش نسبی و بالاجبار فضای سياسی جامعه در يکی دو سالی که به انقلاب ۲۲ بهمن انجاميد، من که تحصيلات دانشگاهيم روزنامه نگاری، روابط عمومی و امور اجتماعی بود توانستم به روزنامه ی کيهان راه بيابم.
در آنجا همراه با تنی چند از بچه های ديگر کيهان و نيز اطلاعات و آيندگان، مجموعه فعاليت هايی داشتم که به تناسب ظروف کلّی مبارزه و فضای جامعه، با ماهيت واحد، شکل های مختلفی می گرفتند...
طبعاً در ايّام نزديکتر به انقلاب، اين فعاليت ها در سازماندهی اعتصابات و تشکيل کميته های اعتصاب، و همچنين پوشش دهی هر چه بيشتر اخبار مبارزات مردمی متبلور می شد.
پرداختن جزء به جزء به اين موارد، از حوصله ی اين نوشته خارج است.
ولی با تأکيد بر اين که گذشته ی کسی جدا از امروز او به هيچ روی نمی تواند دستمايه يی شود برای فخرفروشی و اينجور چيز ها، فقط می توانم بگويم که شايد محصول عينی فعاليت من در آن دوران را بتوان از چند ليست به دست آمده از اسناد ساواک، که در همان هفته های نخستين پس از انقلاب در کيهان و اطلاعات و آيندگان و چند نشريه ی ديگر و بعد تر نيز در چند کتاب منتشر شد تا حدودی حدس زد:
نام من، در تمام اين ليست ها، چه ليست های چهارنفره، و چه ليست های بيست و يک نفره ی روزنامه نگارانی که می بايست در ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ در جريان حکومت نظامی اعلام شده ولی شکست خورده، همراه با جمعی از چهره های سياسی شناخته شده ی آن زمان، در خانه يا محل کار خود و يا هرجا که يافت شوند، به وسيله ی جوخه های مخصوص، به سزای اعمال خود، يعنی مرگ برسند، قرار داشت.
و همچنين در ليست هايی مثل ليست طرح «جزيره» و غيره...

۳ـ به دليل همان گرايش های گذشته به تفکّر چريکی، و همچنين به دليل مسلمانی، به ياری مجاهدين خلق چه در مطبوعات و چه در محافل روشنفکری، و چه در زندگی خصوصی و عمومی خود شتافتم.

۴ـ بعد از اخراج حدود بيست نفر از اعضای تحريريه ی کيهان توسّط دار و دسته ی تازه به قدرت رسيده و عواملشان در داخل روزنامه، من نيز به عنوان اعتراض به اين اخراج، با ردّ پيشنهاد پذيرش سردبيری کيهان اشغال شده، از کار در اين روزنامه استعفا دادم؛ و تعدادی از آن بچه ها و خود من و چند تن ديگر، «کيهان آزد» را بنيانگذاری کرديم. که البته بعد از انتشار چند شماره، برای هميشه توقيف شد...

۵ ـ با ورود مجاهدين به آنچه خود «فاز نظامی» می نامندش بود که ترديد های بسيار، به خصوص با توجه به آوانتوريسم مبتذل عمليات آن ها، و استفاده ی وسيع از کودکان و نوجوانان در اين عمليّات، در من به صورت جدّی آغاز شدند.
من در آن دوران قادر به دل کندن از جريانی که عملاً تمام فعاليّت هايم در چند سال موسوم به «فاز سياسی» بر حمايت همه جانبه از آن متمرکز شده بود نبودم.
دو راه بيشتر در پيش رو ی خود نمی ديدم:
راه اوّل: يکباره دل کندن.
راه دوّم: در گريز از خويش، خود را فريفتن.
و من دوّمی را انتخاب کردم. يعنی خودفريبی را.
و چنين خود فريبی يی نيازمند نيرويی بود که بتواندبر «عقل عريان» غلبه کند. و اين نيرو، در من نوشتن بود و سرودن. و با نوشتن و سرودن، هرچه بيشتر خود را به جنبه های «حماسی» قضايا دلخوش کردن.

حاصل اين دوران، چه در زمانی که در ايران بودم؛ و چه در زمانی که از ايران خارج شده بودم، مجموعه نوشته ها و شعر هايی منتشر شده و منتشر نشده است. صرفنظر از ظرافت های داشته يا نداشته آن شعر ها و نوشته ها.

گريختن آدمی از رؤيايی که برای خود ساخته است آسان نيست. پس اجتناب از لغزش به خودفريبی به منظور هرچه بيشتر غرق شدن در آن رؤيا نيز چنين است.
بی ترديد، اگر چه تمام تقصير ها به گردن انسان خود فريب نيست؛ امّا انسان خود فريب نمی تواند خويشتن ِ خويش را پاک و مبرّا بداند.
در اين خودفريبی، من به اندازه ی خودم مقصّر بودم. مثل موارد متعدّد ديگری که برای هرکسی ـ به تناسب نوع زندگی و حوادث زندگی او ـ پيش می آيد. حالا کمی بيشتر، يا کمی کمتر.

۶ ـ ماجرای ازدواج سوّم آقای رجوی با همسر نزديکترين دوستش، برای من و خيلی های ديگر، يک سرفصل کيفی انتخاب به حساب می آمد.
اين ازدواج، مشروط بر اين بود که همين دوست آقای رجوی (آقای مهدی ابريشمچی) با دختری ازدواج کند که به لحاظ سنّی جای کودک او را داشت. ازدواجی در فاصله ی فقط چند هفته بعد از طلاق همسرش. طلاقی که (با آن پيش شرط مورد اشاره) به منظور ايجاد امکان ازدواج همسر او با آقای رجوی؛ و چندين هفته قبل از همخانه شدن رسمی آقای رجوی با همسر جديد خود، يعنی همان همسر سابق تازه داماد، انجام گرفته بود.

در اينجا آدمی چون من، يا می بايست به تعبيری، مرگ خود و تمامی آرمان هايش را بپذيرد (به غلط، امّا حدّاقل برای من اجتناب ناپذير)؛ و يا خود را به تمام و کمال در خودفريبی غرق کند.

فردی که تو او را سمبل شرافت و استقامت و پايداری و عزم و تسلّط بر خويش می شناختی، و يا می پنداشتی که می شناسی:
ـ مدتی قبل از (و يا چندر روز بعد از) طلاق همسر دوّم خود، دل بر  عشق منشی خويش که همسر ديگری است می بندد.
ـ او را بدون هيچ سابقه ی چشمگير مبارزاتی يی، به عنوان «همتراز» خودش، يعنی «همتراز مسئول اوّل سازمان مجاهدين خلق» معرّفی می کند.
ـ و حتّی قبل از ازدواج، نام خانوادگی او (عضدانلو) را از او می گيرد، و نام خانوادگی خود را بر او می نهد تا نشان دهد که آن بانو، اعتبار و هويّت خود را ، نه حتّی در «همترازی» بلکه در همنامی با اوست که می تواند به اثبات برساند.
ـ امّا همترازی و همنامی به تنهايی کافی نيست. زنی که همتراز رهبر شده است، برای آن که بتواند شايسته ی اين همترازی باشد، بايد علاوه بر همنامی با رهبر به همسری او نيز در آيد.
ـ بنابراين، چنين مطرح می شود که به لحاظ ضرورت شرعی (با به کار بردن کلمه ی «ضرورت ايده ئولوژيک» به جای ضررت «شرعی» ازدواج رهبر با خانمی که همتراز اوست امری اجتناب ناپذير است.
ـ آيات آسمانی، سخنان  و اشعار عارفان، حديث و روايت و تاريخ، همه و همه در ابعادی حيرت بر انگيز، به کار گرفته می شوند، تا اذهان افراد درون تشکيلات و افراد بيرون تشکيلات، و خلاصه هرکه تعلّقی دور يا نزديک به اين جريان سياسی دارد، تا حد اکثر ممکن، تخدير شود.
ـ مطالب متعدّد در مضرّات عقل، و در فوايد عشق (عشق فارغ از عقل) تمام دستگاه های تبليغاتی و نشست های درونی و بيرونی مجاهدين را پر می کند.
فضا، فضای عقل نيست که پرسشگر است و ترديد کننده. فضا، فضای عشق است. و نه هر عشقی. عشقی که چشم را می بندد و تو را به خودسپاری به معشوق (رهبر) فرا می خواند.
ـ در اين سو (در خارج) تخدير است؛ و در آنسو، در داخل نيروهای حکومت ملّايان و يا افراد همچنان اسير در دام دينفروشی آنان، راسخ تر شدن اعتقاد سخيف «فساد اخلاقی»  همه ی مخالفان، که تازه «از همه پايبند ترينشان در اينگونه امور، قاعدتاً بايد مجاهدين باشند.» و به تَبَع آن: بی دغدغه تر به شکنجه ی اسيران دربند، از هر گرايشی، پرداختن، در ساعات و لحظات خوش به حجله و ماه عسل رفتن دوست رهبر با دختری همسن و سال دختر خودش، و خود رهبر با همسر قبلی او.
ـ معنا و مفهوم زن، اينچنين، در يکی از زشت ترين اشکال فرهنگ مردسالاری، به بازی گرفته می شود؛ و چون اصل بر وارونه نمايی است، اين کار، ارتقای مقام زن نام می گيرد...

اينجا، نقطه ی انتخاب است:
ـ يا عقل و دردسر های آن که حتّی ممکن است نا خواسته با اندک لغزشی از سوی تو ترا يا به خودکشی بکشاند؛ يا به افيون و بنگ در گريز از هوشياری.
ـ و يا عشق. عشقی مادون عقل، که تو می توانی برای فريب خودت آنرا فراتر از عقل بدانی.

و من، باز مثل گذشته، خودفريبی را انتخاب کردم. ولی اينبار ـ به تناسب عمق فاجعه ـ در ابعادی فراگيرتر:
ـ آخر مگر چنين دغدغه يی که به جان تو افتاده است می تواند درست باشد؟ نه! اشکال از توست. از عقل وسوسه گر است. از بی ايمانی توست. از ضعف های توست. از همان مرض روشنفکری توست. خودت را به زير ضرب ببر. برای خودت گناه های کرده و ناکرده پيدا کن و بتراش. از آلودگی های زندگی روشنفکری پاک شو. هر عيب که می بينی از توست نه از ديگری. به هيچ يا همه چيز بودن خودت باور بياور. به اين که با رها کردن خود به وسوسه ی عقل، هيچ خواهی بود؛ و با رها کردن خود به عشق، همه خواهی بود. با رها کردن خود به عشق به رهبر پاکيزه دامانی که عقل تو او را به زير سئوال می برد تا تو را از راه به در کند. تا تو را به سقوط بکشاند. به انفعال. و به هر چه تباهی است!

چنين بود که در گريز از خويش، بند هايی جديد برپای خويش نهادم. و در اين راه، تنها نبودم. همه ی پيرامونم پر از چنين همراهانی بود. با سرگذشت هايی چه تا آن زمان، و چه بعد از آن زمان، يکسان يا متفاوت...

امّا آن که خود، اين بساط را به راه انداخته است، و می خواهد با يک تير، دو نشان بزند و از اين پس، دم و دستگاه امامت و ولایت مطلقه ی فقیه مکلّا (و فراتر از آن: خدايی روی زمين را برای خودش جور کند) می داند که قدرت تخدير هر افيونی، به هراندازه هم که قوی باشد، سرانجام پايان خواهد پذيرفت.
پس، بهتر است اين «روشنفکر خودپسند» را به جايی بفرستيم که ناتوانی آنچه آموخته است و به آن می بالد را با پوست و استخوان خود، حس کند.
ببيند که افراد کارکشته و فداکار و جان برکف نهاده که بر عکس او به «روشنفکری» آلوده نيستند، چه ها می توانند بکنند که او نمی تواند بکند.
او بايد به منتهای ادراک ناچيزی خود برسد تا چيزی شود. «چيز». با همان معنای لغويش.
او بايد به تمامی از خود خالی شود تا ما در او حلول کنيم.

و اين روشنفکر خود فريب را، آنچه در آنجا گذشت، آنگونه بار نياورد که مطلوب بود. لابد ـ نه لابد، بلکه حتماً ـ تقصير خودش بود...
پس، به زندانش بيافکنيد. و چون به هر حال گذشته يی دارد و آشنايانی و سرگذشتی متفاوت با خيلی از قربانيان ديگر، و نمی شود هر کاری با او کرد، زندان او نيز بايد متفاوت باشد:
ـ اتاقکی در انباری در نزديکی پايگاهی.
و يکی را پشت در اتاقکش بفرستيد که خطاب به مخاطبی فرضی، رکيک ترين دشنام های ممکن را نثار کند؛ همراه با تهديداتی در حول و حوش قتل... تا او خوب بداند که کجاست.
اگر از آنجا پا بيرون بگذارد، سر وکارش يا با خود ماست؛ و يا با سازمان امنيّت عراق. نه نامی دارد؛ نه نشانی؛ نه کارت شناسايی يی؛ نه پاسپورتی؛ و نه حتّی خرده پولی. همه را پيشاپيش از او گرفته ايم.
آنچه در ايام با ما بودن، چه در اينجا و چه در آنجا، برای هر چه بيشتر تهی کردن خود از خود، گفته است و نوشته است، در دست ماست.
ظاهراً  او اين اندازه عقلش می رسد که ما می توانيم به دلخواه، هرچه بخواهيم از او سر هم کنيم و بنويسيم. پس جيکش در نخواهد آمد. فقط بايد از اين بابت، به طور واقعی، مطمئن شويم تا بعد بتوانيم رهايش کنيم...

مابقی قضايا را می توان نوشت. امّا نه ضرورتی دارد؛ و نه فوريّتی.
خلاصه اش اين است که سرانجام، بعد از تحمّل مشقّات زياد، دوباره خود را در پاريس يافتم.
و نقاهتی طولانی. و بعد: لِک ولِک کردن و به راه خود ادامه دادن.

چند سال، عضو شورای سردبيری نشريهّ ی «شورا» ارگان «شورای ملّی مقاومت» بودم؛ با هفته يی يک جلسه ی رسمی، و انباشته هايی از مطالبی که می بايست خواند و در باره شان نظر داد.
و خوشبختانه در آن ايّام دوست شهيدم مجيد شريف که در ماجرای قتل های زنجيره يی به دست آدمکشان ملّايان به شهادت رسيد با من بود. هم در جلسات تحريريه؛ و هم در خلوت.
و ما هر دو، سرشتی و سرگذشتی کم و بيش همسان داشتيم و سنگ صبور هم بوديم.

درگيری های متعدد در تحريريه ی شورا بر سر نوشته هايم، و خود نوشته هايم در آن نشريّه گواه اينند که ديگر، آن از خودگريخته ی خودفريب، با خويشتن خويش سر جنگ ندارد. با همان که نه خودش توانسته بود، و نه ديگری توانسته بود «شر»ش را بکند و از درد سر های او خلاصش کند...

چند سالی هم رهايشان کردم و رفتم. نه خيابانخوابی از پايم در آورد؛ نه بی غذايی، نه بی مکانی و دربدری. چند نوشته ی خوب، و چند ترانه ی به ياد ماندنی، از محصولات آن ايامند. از محصولات شيرينش. چرا از محصولات تلخش حرف بزنم؟ که چه بشود؟ که بگويم من آنم که اين بر سرم آمد و آن برسرم آمد و بر پا ايستاده ماندم؟

خودشان به سراغم آمدند. کشتيبان را سياستی ديگر آمده بود. می گفتند و نشانه ها نيز می دادند که ما ديگر نه آنيم که بوديم. ما به افق های جديد رسيده ايم. پوست انداخته ايم. و از اينجور چيزها.
و ظواهر هم همين را نشان می داد. غافل از آن که:
 همانطور که خودشان بارها گفته اند و نوشته اند، «انقلاب ايده ئولوژيک» و «ثمرات» آن که پی در پی، و هر يک در پی ديگری، می آمد و می آيد است که اساس و ريشه و بنيان و جوهر اين مجموعه را تشکيل می دهد. و اين، نه در تناقض، بلکه در تضاد با آن افق های جديد است.
و ديديم که چگونه بعد از يک دوران زودگذر، همه ی آن افق های تازه گشوده بسته شدند...

از من به تمنّا، به تمنّا، به راستی به تمنّا، خواستند تا آن شعر بلند بالا را ـ که عام است و ستايشی از کسی در آن نيست ـ برای اپرايی نود دقيقه يی بنويسم تا به خانم مرضيه بدهند که در کنسرتی، هم به نام همبستگی، و هم آنطور که می گفتند با محتوای همبستگی، اجرا شود. که البتّه کار اجرای آن به دليل نرسيدن خانم مرضيه به فرانسه در موعد مقرّر، به مراسمی ديگر در لندن کشيد.

در تمام ايامی که عضو شورای تحريريه ی هفته نامه ی «ايران زمين» بودم به جز آموزش ابتدايی ترين فوت و فن های روزنامه نگاری به دست اندر کاران مربوط، جرم انسانی جدّی ديگری مرتکب نشدم.
دو ستون ثابت داشتم:
ـ روزمرّه های پاره
ـ نوشته يی چند
و فکر نمی کنم که در اين دو ستون، چيز های خيلی نابابی به لحاظ پرنسيب های سياسی، نوشته باشم. هدفم هم بيشتر در نوشته های اين دو ستون، عادت دادن ذهن مخاطبانم به حرکت، و به نگاه از زوايای ناپيدا به يک پديده ی ظاهراً پيدا بود. نوعی به قول سهراب سپهری، چشم را شستن و جور ديگر ديدن.

مجاهدين، نشریّه ی خودشان را بستند و به جای آن، چهار صفحه سرشار از دشنام به همه ی آدم ها و جريانات سياسی منتقد به آن ها را به عنوان ويژه نامه ی مقاومت، به صورت کاملاً خودمختار، به داخل هفته نامه ی ایران زمين آوردند. و همين مهم ترين دليلی شد که من فقط به همان دو ستون خودم ـ که آن ها هم مطابق شرطی که گذاشته بودم خودمختار بودند ـ اکتفا کنم؛ به همراه گهگاه شعری، قصه يی، و چيزی از اين دست را اديت کردن.
و بعد هم، عطای آن هفته نامه را، خيلی پيش تر از ترک «̋شورای ملّی مقاومت» که در تابستان ۱۳۷۹ به آن مبادرت کردم، به لقای آن بخشيدم.

در شورای ملّی مقاومت، به طور مستمر و وقفه ناپذير، مستقيماً با خود آقای رجوی در حضور جمع، در موارد افتراق فراوان بحث می کردم و او و آنچه می خواست به خورد ما بدهد را به چالش می کشيدم. اين را خودشان هم در دشنام نامه هايشان به من اعتراف کرده اند.

ماجرای دوّم خرداد ۱۳۷۶، مجاهدين را به طرز غير قابل تصوّری به وحشت انداخت. آنچه آن ها به حق از آن می ترسيدند نه موجودی به نام خاتمی، بلکه نقشی بود که مردم، در ايجاد شکافی پرناشدنی در حاکميّت ايفا کرده بودند. و مهم تر از آن: باوری که مردم به توانايی تغيير سرنوشت خويش به دست خويش، به خويش آورده بودند. و اين يعنی نفی ولی فقيه. چه معمم چون خامنه يی. و چه مکلّا چون آقای رجوی. چه با نام «ولی فقيه» و چه با نام  «راهبر عقيدتی». و هر دو با يک محتوا:
ـ قيموميت صغيرانی به نام امّت يا به نام تشکيلات يا به نام مردم.

از اينجا به بعد، انقباض مجاهدين در شورا شروع شد. ديگر هيچ سخنی را نمی شد قبل از آماده کردن خود برای شنيدن انواع و اقسام دشنام های سياسی و غير سياسی بر زبان راند. و من هم البتّه، در اينجور موارد به اندازه ی کافی، پوست کلفت شده بودم.

مجاهدين، افرادی را برای بر هم زدن اجتماعات اپوزيسيون به صحنه می فرستادند. وظيفه ی اين افراد اين بود:
ـ تجمّع را بر هم زدن.
ـ آب دهان خود را جمع کردن و به روی سن رفتن و سخنران را تفباران کردن. و هر کدام، مشت و لگدی هم بر او زدن.

و وظيفه ی نشريات مجاهدين اين:
ـ اين ماجرا ها را نوشتن؛ و گله سر دادن از اين که چرا سخنرانان، ميزان آلودگی انبوه خود به آب دهان را کمتر از آنچه هست جلوه می دهند؛ و يا اصلاً به اين قسمت قضيّه اشاره نمی کنند.

سر انجام جمع کثيری از سرشناس ترين و معتبر ترين چهره های سياسی اپوزيسيون، در اعتراض به اين رفتار متنی نوشتند و امضاء کردند و در آن «شورای ملّی مقاومت و رژيم را دو روی يک سکّه و دو همزاد» ناميدند.

آقای رجوی نشست شورا تشکيل داد. ما در فرانسه در اين سوی خط اين نشست تلفنی؛ و آقای رجوی و همراهانش در عراق در آن سوی خط.
نسخه های تکثير شده ی اعلاميه يی که به آن اشاره کردم، در اختيار همه قرار گرفت.
به توصيه ی آقای رجوی، تصميم بر اين شد که بيانيه يی بنويسند به نام «بيانيه ی ملی ايرانيان» عليه امضاء کنندگان آن اعلاميّه و همه ی معترضين به آب دهان انداختن بر صورت، و زير مشت و لگد گرفتن تمام بدن سخنرانان مراسم اپوزيسيون، با اين توجيه که آن ها مرز با رژيم را مخدوش می کنند.

آقای کريم قصيم در آن نشست، به مجاهدين توصيه کرد که علاوه بر اين کار ها خوب است از کپسول های گاز های بدبو در مراسم نيز استفاده کنند؛ که اين توصيه، سخت مورد استقبال و تشويق آقای رجوی و همراهانش قرار گرفت.
و خلاصه هر کسی از آن قماش، به وسع خود پيشنهادی در تکميل عمليات ايذايی و «برخورد ماگزيماليستی» با مخالفان مجاهدين را می داد.

حالتی نزديک به جنون به من دست داده بود. و وقتی که جلسه را ترک می کردم، شايد برای اولين بار در عمرم، ديدم که قدرت تشخيص محيط پيرامونم را ندارم. چيزی بيشتر از خفگی يا بهت زدگی...

«بيانيه ی ملّی» تهيّه شد و تمام نيروی خود را گذاشتند که تا می توانند با سوء استفاده از اعتماد آدم های در دسترس، تعداد امضاء ها را بالا ببرند.
و بعد، بيانيه و امضاء ها را، هم به تدريج، و هم به صورت نهايی، منتشر کردند. و طبعاً من در ميان چنان امضاء ها و امضاء کنندگانی نبودم.

امّا آقای رجوی به اين نيز راضی نبود. ايشان می خواست در يک رأی گيری مستقل و فقط مربوط به همين بيانيّه که خودش مسأله يی ناموسی معرّفيش کرده بود (رأی گيری مستقل در باره ی خود اين بيانيه به تنهايی ولاغير) اين بيانيّه را به عنوان سند رسمی شورا به اتفاق آراء به تصويب برساند.
و من رأی ندادم. هزار چانه با من زدند و سودی نکرد. چرا که برای من هم اين مسئله، ناموسی بود. امّا در جهت مخالف.
 اسناد چانه زنيشان را در اين مورد ـ مثل چند مورد ديگر ـ در اختيار دارم و قابل انتشار عمومی است.
بيانيه، به طور مستقل، تصويب شد. امّا بدون اتفاق آرا.
و من، سخت مغضوب.

در نشست رسمی يی که بعد از مدتی، در پی آن، در عراق تشکيل شد، آقای رجوی در حضور همه رو به من کردند و گفتند:
ـ چه می گويی شاعر که نبايد تف کرد؟! همه ی اين ها را بايد... (نمی خواهم کار دست ايشان بدهم، به خصوص در موقعيتی که دارند. اعضای آن موقع شورا که خوشبختانه تا امروز تعداديشان از آن بيرون آمده اند می دانند که به جای اين سه نقطه، چه بايد بگذارند.) و افزودند که اصلاً تو خودت بايد بروی و فلانکس را با دست خودت...
و سالن، از کف زدن حضّار به لرزه در آمد.

البتهّ ايشان همين مورد سه نقطه را نه فقط در آن نشست، بلکه بعد تر، يکبار ديگر، در يکی از نشست های پايانی شورا هم به زبان آوردند و گفتند که می خواهند آن را به عنوان وصيتی بنويسند تا در صورت شکست مجاهدين به آن عمل شود. خيلی گسترده تر و پر پر و بال تر و پر آب و تاب تر از آن بار قبلی. و در حالتی که متعمّداً و برای ايجاد رعب و وحشت به  «سيم آخر» زده بودند.
و باز هم سالن از کف زدن های ممتد لرزيد.

ايشان به هر حال نتوانسته بودند امضای مرا بر پای سند مستقلاً به رأی گذاشته شده و تصويب شده ی بيانيه ی ضرورت تف کردن بر روی اپوزيسيونی که مثل مجاهدين فکر نمی کند داشته باشند. پس، در جمله يی در لابلای قطعنامه ی نهايی اين نشست رعب آور از فوايد آن سند قبل تر ها به رأی گيری گذاشته شده و به تصويب رسيده نوشتند. تا مگر با رأی «بلوکی» که معمولاً نه به اجزای يک قطعنامه بلکه به آن در خطوط کلّيش داده می شود، مرا هم شريک جرم خود کنند. (عادت ديرين ايشان، همه را شريک جرم کردن، به منظور بستن دهان آن ها برای هميشه است.)
و من، نه فقط به خاطر اين جمله، بلکه بيشتر به خاطر آن وصيتی که گفته بودند می خواهند بنويسند، و آن کف زدن های مهيب، از ادامه ی حضور در آن نشست خودداری کرده بودم؛ و نتيجه ی مورد نظر حاصل نشد.
بيهوده نيست که مجاهدين در يکی از فحشنامه های لومپنی پياپی اخير خود و ريز و درشت هايشان عليه من، با «زرنگی» از مستقل بودن رأی گيری در مورد سند «بيانيّه ی ملّی ايرانيان» سخنی به ميان نمی آورند.
 متن آن بيانيّه ـ هم قبل از آن که به عنوان سند رسمی شورا تصويب شود، و هم بعد از آن ـ بار ها همراه با همه ی امضاء های شورايی و غير شورايی پای آن بدون نام من چاپ شده است و نمی توان زمان را به عقب برگرداند و در متن های چاپ شده  و موجود نزد اين و آن دست برد و امضايی بر آن متن ها اضافه کرد.
فقط چهار خط مطلب چاپ شده در روزنامه اشان از قول دبير شورا مبنی بر اين که اين بيانيه ی ديگر ـ بيانيه يی که در آن آقای رجوی با ايجاد آن فضای مهيب که به آن اشاره کردم جمله يی را در فوايد آن سند، جا داده بودند ـ به اتفاق آراء تصويب شده است را کليشه کرده اند. که يعنی فلانی هم بله...
اين هم، يکجور زرنگی است. امّا ننگ، نه فقط با رنگ، بلکه با اينجور زرنگی ها هم پاک نمی شود...

می ترسم سخن به دارازا کشد. بنابراين در مورد آخرين جلسه ی شورا که در آن شرکت داشتم و از آن جلسه به بعد، يعنی از تابستان ۱۳۷۹ شرکت در جلساتشان را به اعتراف رسمی خودشان تحريم کردم توضيحی به اختصار کامل می دهم و قال قضيّه را می کنم:
آن جلسه در زمان اعلام نتايج انتخابات دوره ی ششم مجلس ملّايان تشکيل شده بود.
در آن انتخابات بر خلاف همه ی پيش بينی های مجاهدين، نه شورای نگهبان و نه خود خامنه يی، هيچکدام نتوانسته بود که نتيجه را به نفع يکدست کردن حاکميّت، باطل اعلام کند.
و طبيعی بود که مجاهدين، سخت خود را باخته باشند. مخصوصاً آن که در آستانه ی برگزاری آن انتخابات، افرادی را از عراق به ايران برای آن خمپاره اندازی های معروف اعزام کرده بودند، تا فضا را غليظ و نظامی کنند و به «ولی فقيه» در جهت به تعويق انداختن آن انتخابات و يا سرکوب بيشتر ـ به منظور مقابله با خصم مشترک ـ ياری برسانند؛ ولی به هدف مطلوب نرسيده بودند.

در آن نشست، همه چيز از پيش، برنامه ريزی شده بود. می بايست همه را خفه کرد، و همه را از به زير سئوال بردن تحليل های بر باد رفته، و از پيش بينی آينده ی دشوار ترسانيد.
و من که مطابق معمول هميشگيم، کاری به اين فضا سازی نداشتم، حرف خودم را زدم.
خلاصه ی حرفم اين بود:
ـ وقتی داده ها ی نادرست وارد يک دستگاه تجزيه و تحليل شوند، نتيجه يی که از آن دستگاه بيرون می آيد هم نادرست خواهد بود... در شرايط کنونی،  بر خلاف زمان خمينی، آنچه بتوان از آن به عنوان يک رژيم منسجم و لايت فقيه که در آن ولی فقيه هرچه اراده کند بتواند انجام دهد نام بُرد وجود ندارد... و فعلاً اين، توازن و تعادل قوا ی متغيّر در مقاطع مختلف است که به صورت موقّت، و نامنسجم عمل می کند... مردم، از آنجا که مجاهدين بر خلاف ادّعايشان نتوانسته اند آنان را به سرنگونی قريب الوقوع رژيم متقاعد کنند، از اين انتخابات هم مثل انتخابات دوّم خرداد، نه به خاطر هوا خواهی از به اصطلاح «اصلاح طلبان» بلکه به خاطر ايجاد شکافی در بالا به منظور فراهم آمدن امکانی برای جنبش های اجتماعی در پايين، استفاده کردند. بنا بر اين تا زمانی که شورا و مجاهدين نتوانند به طور واقعی و عينی، و نه در شعار، مردم را به قريب الوقوع بودن سرنگونی و امکان آن متقاعد کنند، در بر همين پاشنه خواهد چرخيد... به جای متهّم کردن مردم، به نقاط ضعف تحليل ها و کارکرد های خود بپردازيم...
هر چند که اين حرف ها بسيار واضح بودند و هستند، نشانه ها و قرائن و دلايل و براهين متعدّدی نيز آوردم.
آقای رجوی از ايجاد سئوال در ذهن افرادش، و از پيگيری احتمالی حرف من به وسيله ی ديگران، نگران شد؛ و مستقيماً حرف مرا قطع کرد و خطاب به يکی از همراهان شناخته شده اش به کم ظرفيّتی و پرخاشگری و هرزه زبانی و پوک مغزی گفت:
ـ فلانی چی می گی؟
و معنا روشن بود: صدور فرمان فحّاشی صريح به من، توسط آن فرد؛ و بعد يکی يکی سران قوم ايشان؛ و بعد هم کسانی که کار هميشگيشان همين بود. با يک تکيه کلام:
ـ اين حرف يعنی توهين به مجاهدين، و يعنی نزديکی به مواضع خاتمی!
و بقيه ی ماجرا را خواننده می تواند حدس بزند. شايد به جزنقش بازجوی مهربان بازی کردن آقای رجوی را...

نکته ی جالب در تمام دشنامنامه هايی که يکباره از همه سو نثار من کرده اند مشترک بودن همه ی آن ها در يک چيز است. همان چيزی که دليل اين هجوم يکپارچه و ناگهانی را نيز توضيح می دهد:
ـ فلانی با ترجمه ها و نوشته هايش می خواهد اين را بگويد که حمله ی آمريکا به ايران خطرناک است؛ و نبايد با دميدن بر تنور بحران اتمی و اينجور چيزها، عالماً و عامداً و به صورت برنامه ريزی شده، زمينه ی حمله به ايران را (که «راه حل سوّم خانم رجوی» هم  می تواند در صورتی که همه چيز بر وفق مراد به پيش برود، جزيی از آن باشد) فراهم آورد. می خواهد اين را بگويد که نبايد کاری کرد که جنبش های اجتماعی، که واقعی ترين اميد سرنگونی هستند، اينچنين به حاشيه رانده شوند.

مگر جز اين است؟
نگاهی به دشنامنامه هايشان به من بياندازيد؛ و خود، قضاوت کنيد.

و سه کلام ديگر:

٭ بله راست می گوييد. در مدّتی همه جور امکان رفاهی و مالی برايم فراهم آورده بوديد. می شد که من در اين خزان زندگانی، و در اين کنج غربت، با انتقاد مستمر به شما، و بعد هم با تحريم کاملتان، خودم را از يک زندگی راحت محروم نکنم. امّا چه می شود کرد؟ کسی در من هست که نمی گذارد لقمه ی خون از گلويم پايين برود. حتّی اگر در حال حاضر پول غذای دو شبانه روز من، هنوز معادل پول سيگار يک روز  حتی يک نفر از همان هايی که مرا دشنامباران می کنند نشود.

٭ بله راست می گوييد. من باقی مانده ی هر آنچه را به من می داديد، به ايران به نزد برادر ازدست رفته ام رضا (همان رضا اصفهانی اصلاحات ارضی و بند «ج») می فرستادم تا در ميان مستمندانی که می شناخت تقسيم کند. اين، شايد از نظر شما نشانه ی خل بودن يک آدم باشد؛ امّا از نظر من چنين نيست. همانطور که مثلاً به هنگام راه رفتن، ملاحظه ی مورچه های سر راه را کردن که شما آن را نشانی از جنون می دانيد و با افتخار می نويسيد که بر اين کار من می خنديديد، به نظر من چيز بدی نبود و نيست.

٭ بله راست می گوييد. من در سال های دور، به شما باور داشتم و يا فکر می کردم که باور دارم.
امّا اين، فقط در ذهن ايستای شما و امثال شماست که آدم بايد هميشه يک جور فکر کند؛ و بنابراين، اين موضوع که او وقت ديگری، جور ديگری فکر می کرد، افشاگری عليه اوست و پدرش را در می آورد.

٭ و بالاخره:
من، خصم شما نيستم؛ امّا از آنچه می کنيد نفرت دارم. و برنامه ی نوشتن يا سرودن يا ترجمه ام را هم با شما تنظيم نمی کنم.

محمد علی اصفهانی
بيست و دوّم آبان ۱۳۸

اگر نخوانده ايد ـ در همين ارتباط ـ حتماً بخوانيد
 
 
اينان هراسشان يگانگی ماست!
 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول