خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
جنبش خرداد و ديپلماسی خر فروشان
 
 
محمد علی اصفهانی
 

پانزده شانزده سال پيش که اين مطلب را نوشته بودم، فکر نمی کردم که زبان حال آنی باشد که امروز شاهدش هستيم. يعنی «جنبش خرداد» به قول خودم؛ «جنبش سبز» به قول دست اندرکاران؛ «فتنه ی اصحاب جمل و عمرو عاص و غيره» به قول يکی؛ «دعوای دو جناح غالب و مغلوب» ـ وقتی که می بيند جنبش، زير عَلم او سينه نمی زند ـ به قول آن ديگری؛ و نمی دانم يا می دانم چه به قول می دانم يا نمی دانم که. 
بعدتر که يک بار منتشرش کرده بودم پيش از آن که اين آنی که اتفاق افتاده است اتفاق افتاده باشد نيز.
گاه ما به استقبال حوادث می رويم، و گاه حوادث به استقبال ما می آيند. اما انگار هميشه شبحی مبهم از همه ی پيش آمده ها و پيش آمدنی ها، يک جا هايی دور و بر آدم پرسه می زند.
و باز اما انگار هميشه بعضی ها زودتر از موقع می آيند (يا می روند ـ فرقی نمی کند)، و بعضی ها ديرتر از موقع می روند (يا می آيند ـ فرقی نمی کند اين هم). و خلاصه، کسی درست در همان موقع که بايد بيايد نمی آيد انگار، و کسی درست در همان موقع که بايد برود نمی رود انگار.
و شايد هم می آيد يا می رود، و می رود يا می آيد احتمالاً.
تا در کجای زمان باشيم، يا در کجای مکان. و چشم اندازمان تا کجا يا از کجا، و تاچه وقت يا از چه وقت.
و اصلاً اگر کجا بدون چه وقت، يا چه وقت بدون کجا چشم اندازی داشته باشد.
۲۵ شهريور ۱۳۸۹


راه، بی آغاز نيست. از جايی آغاز شده است. راه، بی پايان نيست. در جايی به پايان خواهد رسيد. در آغاز نيستيم. از آغاز گذشته است راه. در پايان نيستيم. به پايان نرسيده است راه.
می شود در آغاز باشيم:
اگر راه را برگرديم در آغازيم.
می شود هم در پايان باشيم:
اگر توقّف کنيم در پايانيم.
اين راه، فقط وقتی که در آن می روند وجود دارد.

می گويند که پس پسکی برويد تا بی آن که کسی بفهمد، بی سرو صدا برگشته باشيد. اما نمی شود پس پسکی رفت. مگر فاصله ی ميدان آزادی و ميدان فوزيه را. و راه، خيلی وقت است که از اين فاصله گذشته است.
اين راه، هيچ فاصله يی را در پشت سر خود باقی نمی گذارد. فاصله ها بعد از طی شدن می سوزند و محو می شوند در اين راه.

می گويند که طريقه ی ديگری هم هست:
ـ درجا بزنيد. پا بزنيد.
و «درجا» يعنی در جا. می گويند درجا بزنيد. چون در آن صورت، همه خيال می کنند که داريد همچنان می رويد.
اما نمی شود درجا زد. اگر درجا بزنيم اين فقط ديگران نيستند که خيال می کنند که داريم همچنان می رويم. خودمان هم به نظرمان می آيد که داريم همچنان می رويم. بدون آن که داشته باشيم همچنان برويم. خاصيت درجا زدن اين است.
توقف کردن بهتر است از درجا زدن. چون آدم وقتی که توقف کرده است می داند که توقف کرده است. اما وقتی که درجا می زند حس می کند که دارد راه می رود.

اگر درجا بزنيم شايد خيال کنيم که داريم سر ديگران کلاه می گذاريم و نمی رويم در حالی که آن ها فکر می کنند که می رويم. ولی آخر سر به سرنوشت ملا نصرالدين مبتلا خواهيم شد که به دروغ می گفت بدويد که سر کوچه آش می دهند. و بعد، وقتی که ديد همه دارند کاسه به دست می دوند، خودش هم کاسه يی گرفت و تا سر کوچه دويد تا آش بگيرد.
توی کاسه ی ملا نمی دانم چه گذاشتند. اما توی کاسه ی ما نفرين خواهند گذاشت.
 مادران نفرينمان خواهند کرد: دخترانِ دخترانِ هنوز به دنيا نيامده. پدران نفرينمان خواهند کرد: پسرانِ پسرانِ به خاک خفته.
همه نفرينمان خواهند کرد:
ـ بی ستاره باد شبانتان!
و وقتی که شب هامان بی ستاره شوند نمی توانيم جهت راه را بيابيم. ستاره ها نشانه های راهند. و نشانه های راه، وقتی که نباشند، راه، بی نشانه خواهد بود. سَمت نخواهد داشت يعنی.
و رفتن، وقتی که سَمت نباشد، مثل نرفتن است. اصلاً مثل نرفتن هم نيست. مثل نرفتن اگر بود، باز ـ حداکثر ـ نرفتن بود. رفتن اما وقتی که سَمت نباشد باز هم رفتن است. ولی به بيراهه.
و چه بد است که آدم توی راه، بيراهه برود. توی راه، پر از بيراهه هاست. راه را از بيراهه با ستاره می شود بازشناخت. مثل سهره ها.
سهره ها هم همينطوری است که راه را از بيراهه بازمی شناسند. در شب های پرواز دسته جمعی. و ستاره ها نشانه های راهشان هستند اين عاشق ها.

عاشق بودن خوب است. ولی عاقل بودن هم لازم است. برای سهره ها عاشق بودن کافی است. برای آدم ها نه.
عاشق بودن و عاقل بودن با هم فرق دارند. اما با هم متناقض نيستند. مکمل يکديگرند. بعضی ها ممکن است فقط عشق را قبول داشته باشند. اين ها زيادی «عشقی» هستند. و بعضی ها هم ممکن است فقط عقل را قبول داشته باشند. اين ها عقلشان کم است.
دو چيزی که با هم فرق دارند اما با هم متناقض نيستند، احتمالاً می توانند يکی باشند. يعنی يکی نباشند بلکه دو تا باشند. اما دو تا يکی که جلوه ی يک يکی ديگرند. يک يکی يی که اين دو تا يکی، در او يکی می شوند.
چرت است اين که می گويند «عشق مادون عقل» و «عشق مافوق عقل». عشق و عقل ـ اگر عشق، عشق باشد و اگر عقل، عقل ـ نه مادون و مافوق يکديگرند؛ و نه مافوق و مادون يکديگر. دوتا يکی هستند که جلوه ی يکی ديگرند: آدم!
البته آدم داريم تا آدم. و اين، بحثش جداست...

آن عقل که مکمل عشق نيست، عقل نيست. ماشين حساب است. و آن عشق که مکمل عقل نيست، عشق نيست. مشنگی است. وجد و حال آن درويش عقل باخته است که مولانا در آن قصه ی آن شبِ آن خانقاهِ نيمه راه گفته استش.
درويشانِ نادويش، خر درويش رهگذر پناه برده برای خوابِ شب به خانقاهِ ميان راه را به جای تيمار کردن، بردند و فروختند و طعامی تهيه کردند و خوردند و شنگول شدند و دست افشاندند و پا کوبيدند و دَم گرفتند که:
ـ خر برفت و خر برفت و خر برفت!
و درويش بی خبر از همه جا هم با آنان به سماع در آمد و دست افشان و پاکوبان همان خواند که همه می خواندند:
ـ خر برفت و خر برفت و خر برفت!
و وجد و حالش ادامه داشت، ادامه داشتنی. اما فقط تا صبح. تا بعد از طلوع آفتاب و وقتِ ادامه دادن به راه و ديدن جای خالی خر، و مابقی قضايا...

اگر آن درويش مشنگِ عقل باخته، از همه جا و از همه چيز بی خبر بود، عاشقان عاقل اما بايد از همه چيز و از همه جا باخبر باشند: از نيرنگ نادويشانِ به نا حق نشسته در خانقاه های نيمه راه گرفته، تا ديپلماسی خر فروشان و خر خران تالار ها و سر سرا های آن طرف دنيا!
و اگر چنين نباشد، که در پايان خواهيم بود.
نه پايان راه البتّه.
پايان خودمان.
اين راه فقط وقتی که در آن می روند وجود دارد. درست است اين. اما هميشه کسانی وجود دارند که در اين راه می روند.
و خوبی اين راه، همين است.
و تضمين تداومش.

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول