زمين، قرن ها در پهناور ترين عرصه های خود،
با تاريخ اسلام عجين شده است و آن کس که در پی تغيير دادن جهان
است، بايد زمان تعبيه شده در زمين را بشناسد.
چگونه و چرای اين، نه به مسلمانی او مربوط است، نه به غير مسلمانی
او. و نه به شيعيگری او و نه به سنّی گری او.
چگونه و چرای اين، عمدتاً مربوط است به جهت او :
جهتی که او جهان را، روی به آن تغيير يافته می خواهد.
آنچه می خوانيد، بخشی است از مجموعه يی تحليلی که عملاً کار آن
در سال ۱۳۶۵ آغاز شد و از همان سال نيز تا کنون، به صورت
نوشته هايی پراکنده ـ منتشر نشده و منتشر شده ـ باقی ماند.
________________________
ما اشياء را می ناميم. يعنی آن ها را با يک نام، تجريد می کنيم.
چون بايد با آن ها حيات ذهنی داشته باشيم؛ با آن ها فکر کنيم ؛
و با آن ها حرف بزنيم.
آنچه در قرآن، به عنوان يکی از وجوه تمايز آدم و ملک آمده است
هم، شايد اشاره به همين توانايی انسان باشد، که اگرچه نه تمام،
امّا بيشتر توانايی هی ويژه ی او نيز منبعث از آن است :
« وَ عَلََّمَ آدم الاَسماء کلّها » : و به آدم، نام ها،
کلّ نام ها را، آموخت ! (۱)
ناميدن اشياء يعنی : مادّه را به کيفيّت ذهنی قابل بيان، تبديل
کردن.
هر نام، يک سمبل است. و وقتی که ما با نام های اشياء، جمله می
سازيم . در واقع آن ها را، ريز و درشت، کم و زياد، حاضر و غايب،
در چند حرف و کلمه، کنار هم می چينيم تا بتوانيم با آن ها فکر
کنيم و رابطه هاشان را با همديگر . و با موضوع های ديگر، و با
خودمان، و با آنچه می خواهيم در باره اش به نتيجه يی برسيم، برقرار
سازيم.
اگر بخواهيم روابط موجود ميان چند شيئ و شکل و محتوا، و حاصل اين
روابط را، به ذهن ببريم، و در آنجا جا بدهيم، سمبل هايی موسوم
به « نام » می سازيم.
امّا اگر بخواهيم ذهن را به عين بياوريم، و در آنجا جا بدهيم،
چه بايد بکنيم؟
يعنی اگر بخواهيم با کيفيّت های ذهنی، زندگی عينی داشته باشيم
؟
و اگر بخواهيم پيچيدگی روابط « معانی » را، تبديل به سادگی روابط
« موادّ » کنيم ؟
باز، سمبل می سازيم !
ولی درست بر عکس بار پيش.
يعنی اين بار، به جای آن که « مادّه » را « معنی » کنيم، « معنی
» را « مادّه » می کنيم تا با آن، حيات عينی داشته باشيم.
برای حيات عينی داشتن با ذهن، بايد معانی به موادّ . تبديل شوند.
پس از آن، باز می توان موادّ را به معانی، تبديل کرد.
و اين معانی، طبعاً پيچده تر، جديدتر، و متکامل ترند.
« عاشورا »، مصداق چنين حالتی است :
تبديل مادّه به معنی، و تبديل معنی به مادّه، برای آن که باز،
تبديل به معنی شود !
سمبل های عينی، برای کيفيات ذهنی ساختن.
جهان بينی . مفاهيم و مقولات مجرّد را، بيرون از ذهن، عينی کردن؛
و در قالب وقايع، آدم ها و روابط آن ها، تجسّم بخشيدن.
از عاشورا به بعد، راهی بسيار طولانی درپيش بود.
با انواع و اقسام حراميان :
از تيغ بر کفان و سبيل از بناگوش به در آمدگان،
تا قرآن در بغلان و ريش تا سينه رها شدگان.
تتمّه ی نسل باقی مانده از زمان خود پيامبر، به پايان عمر طبيعی
خود رسيده بود، و اکثريت قريب به اتّفاق افراد جامعه ی دوران عاشورا،
و تمام افراد جوامع بعدی را، نسل های جديد تشکيل می دادند..
می بايست آنچه را در طی عمر اين نسل اتّفاق افتاده بود، با هم،
در يک جا، جمع آوری کرد.
می بايست مرز ها را ميان انواع تلقّی ها از « اسلام »، روشن ساخت،
و خاستگاه ها، پايگاه ها، و عملکرد های هر کدام را بيان و ثبت
نمود.
امّا نه در ذهن.
بلکه در عين.
چرا که در عرصه ی ذهن، بعد ها، هميشه می شود همه چيز را
جابجا کرد، و همه ی مرز ها را درهم پاشيد. امّا در عرصه
ی عين، اين کار . جز با نفی عين، عملی نيست.
می بايست همه ی اين شصت ـ هفتاد سال تاريخ را، در يک جمله، خلاصه
کرد؛ به نسل های آينده سپرد؛ و رفت.
امّا جمله يی که کلمه های آن، بر خلاف کلمه های معمولی، عينيت
های تجريد شده و به صورت « نام » درآمده نباشند. بلکه مجرّد
های عينی شده، و اسم های به مسمّا بازگشته باشند.
در دو زبان مختلف، می توان يک نام واحد را بری دو چيز متفاوت به
کار برد؛ و يا بر عکس، يک چيز واحد را به دو نام متفاوت ناميد.
امّا زبان عينيّت، زبان مشترک است.
يعنی وقتی که مسمّا ها را در برابر اسم ها قرار دهيم ، مشکل ما
حل می شود : آن وقت، ديگر ما به وسيله ی خود موضوع ها حرف زده
ايم، نه به وسيله ی کلمه !
در عاشورا، همه به زبان مشترک حرف زدند. هر کدام، حرف های خودشان
را.
همه، نام ها را در برابر ناميده شده ها، اسم ها را در برابر مسمّا
ها، قرار دادند و دست نخورده و گم نشده، زمان را، در نقطه يی که
بعد ها از همه جای تاريخ و در پس هزار ظلمت تو در تو، بشود
آن را ديد، ثابت و متوقّف نگاه داشتند؛ و بعد، دوباره، در زمان
حرکت کردند.
حسين، اينطور می خواست.
او همه را وا داشت تا به زبان مشترک، حرف بزنند. و خودش هم به
زبان مشترک، حرف زد. حرف خودش را.
تجريد شده ها را، مفاهيم ذهنی را، نام ها را ـ که سمبل های موضوع
های عينی بودند ـ دوباره، به خود اين موضوع ها تبديل کرد، و آن
ها را سمبل های مفاهيم و نام ها قرار داد.
اسم ها در برابر مسمّا ها قرار گرفتند. و در هر مورد : يک اسم
و چند مسمّا !
از عاشورا به بعد، راحت می شود حرف زد؛ حرف خود را فهماند؛ و حرف
ديگری را فهميد.
از سطح به عمق
حاکميّت سياسی يافتن يک نظام جديد، به معنای فروپاشيده شدن نظام
قبلی نيست. بلکه، در مساعد ترين شرايط نيز، نظام قبلی تا مدّتی
طولانی در پنهان و آشکار ضمير جامعه، نهاد ها و مؤسّسات اجتماعی
و روابط و مناسبات انسانی، حضوری بسيار فعّال، بسيار تعيين کننده،
و درعين حال، کاملاً اجتناب ناپذير دارد.
پس از فتح مکه، و استقرار حاکميت سياسی « اسلام »، « نظام جاهلی
» . مثل هر نظام مغلوب ديگری در هر جای ديگر تاريخ و جغرافيا،
از سطح به عمق رفت و کوشيد تا نظام جديد را، در اعماق نهاد ها
و مناسبات انسانی، با خود تطبيق دهد.
وفات پيامبر، در حالی که هنوز بيش از ده سال از آغاز استقرار حکميت
سياسی اسلام نگذشته بود، به اين روند تطبيق . شتابی دم افزون داد.
نمود اين شتاب، که در آغاز، کمتر به چشم می آمد، در شورای انتخاب
خليفه ی سوّم، ديگر کاملاً چشمگير شده بود.
اعضای اين شورای شش عضوی، به طور عمده، از بزرگترين مالداران و
اشراف جامعه بودند.
بنا بر اين، روند قضايا، قابل پيش بينی بود :
بالاخره، جايی تصادم بزرگی اتّفاق می افتاد. حالا کمی ديرتر يا
کمی زودتر. کمی اينسوتر يا کمی آن سوتر. کمی مسالمت آميزتر يا
کمی قهرآميزتر.
و مجموعه ی عوامل ـ درست يا نادرست ـ آنچنان يش رفت که سرانجام،
محرومان و استثمارشدگان و پابرهنگان مصر و بصره و مدينه، به مقرّ
خليفه آمدند؛ خانه اش را محاصره کردند؛ و بعد از مهلت دادن ها
و اتمام حجّت ها، بر خلاف صلاحديد علی، و دريک حرکت تندروانه و
نادرست . او را به قتل رساندند (۲).
اين، پايان اجتناب ناپذير فصل اوّل، يعنی فصلی بود که پس از مرگ
پيامبر آغاز شده بود.
به خونخواهی توده ها
فصل دوّم، با بيعت توده ها با علی آغاز می شود.
در اين فصل جديد، کيفيت جديدی به وجود آمده است که بارز ترين نمود
آن ـ و نه همه ی آن ـ اين است که نبرد طبقاتی موجود در جامعه،
به حاکميّت راه يافته است، و آن را به دو شاخه ی کاملاً متضادّ
و لشگر آراسته در برابر يکديگر، تبديل کرده است.
در دو مرکز حکومت، دو « اسلام »، رو در روی يکديگر ايستاده اند
و شمشير، در ميان نهاده اند :
ـ يکی در شام، با نمايندگی معاويه، که رسماً و علناً، با بهانه
کردن قضيّه يی يی که به هر حال پيش آمده بود، برنامه اش را گرفتن
انتقام خون خليفه ی سوّم، و قصاص توده های عصيانگر، اعلام می کند.
ـ و ديگری در کوفه ، با نمايندگی علی، که رسماً و علناً بازپس
گرفتن حقوق پامال شده ی توده ها و نفی نابرابری ها و بی عدالتی
های اجتماعی و اقتصادی را محور تمامی برنامه های خود، و علّت العلل
پذيرش دعوت مردم به تصدّی خلافت می داند :
« اگر پيمانی که خدا از دانايان گرفته است که بر سيری ظالم
و گرسنگی مظلوم، صحّه نگذارند و آرام نگيرند نبود، ريسمان شتر
خلافت را بر کوهان آن می انداختم » ! (۳)
و در باره ی بذل و بخشش شده های ناروای قبلی می گويد :
« به خدا سوگند که آن ها را .اگرچه با آن ها زن ها به شوهر داده
باشند، بازپس می گيرم» (۴)
شايد ديگر دير بشود
علاوه بر معاويه، دو نيروی ديگر نيز در برابر علی صف کشيده اند.
و هر دو باز به نام « اسلام » :
ـ اصحاب جَمَل (جمل يعنی شتر)، به رهبری طَلحه و زُ بير،
ـ و خوارج.
طلحه و زبير که از اعضای شورای انتخاب خليفه ی سوّم ـ با آن پايگاه
طبقاتی ـ بودند، با بهانه ی رسمی جنگشان با علی، روشن می کنند
که هيچ نيستند جز نمايندگان اشرافيّت رقيب اشرافيّت اموی، که شرايط
به آن ها برخلاف اشرافيّت اموی، اجازه ی تشکيل يک حزب نيرومند،
منسجم، و در حاکميت را نداده است.
بهانه ی رسمی جنگ اينان با علی اين بود :
گرفتن انتقام خون خليفه ی مقتول.
در حالی که خود، به قولی، به خاطر رقابت و جنگ قدرت با او، از
محرّکان قتل او بودند.
« اسلام » اينان، طبعاً همان « اسلام » معاويه است. امّا به صورت
خام و هنوز به حاکميت نرسيده، و يا به تعبير درست تر : از بازی
حاکميت کنار گذاشته شده و بی نصيب مانده و بور شده.
امّا « اسلا م » خوارج، ماهيتاً با « اسلام » معاويه متفاوت است.
هرچند که منشأ فتنه شان به طور غير مستقيم، و بنا به قرائنی شايد
هم به طور مستقيم، به معاويه بر می گردد.
اينان از درون صفوف خلق، آن هم صفوف پيشتازان مسلّح خلق، برخاسته
اند، و برای نفی معاويه، نفی ستم، حفظ انقلاب در برابر اشرافيت
ضدّ انقلابی، و نجات و رهايی و بهروزی توده ها مبارزه می کنند.
امّا در محدوده ی بينش قالبی خود.
اهل گريز و عافيت طلبی هم ـ به معنی مصطلح ـ نيستند. اهل مبارزه
اند، و سوابقی هم دارند.
امّا آن کس را که اينان سرانجام از ميان بر می دارند، نه معاويه،
بلکه علی است.
و ايناند که در گرماگرم کارزار علی با معاويه، با قتل علی، پايه
های حکومت معاويه را استوار می سازند؛ و يکبار ديگر ثابت می کنند
که :
آن که همزمان و مشترکاً دشمن حقّ و باطل است، حتّی اگر خود نداند،
و حتّی اگر به درجاتی هم از حقّانيّت برخوردار باشد، باز در خدمت
باطل قرار دارد. باطلی که سرانجام، اين دشمن نادان خويش را از
ميان خواهد برد. امّا روزی که او ديگر ، دوست دانای خود را، در
بحران هذيانی تب آلود، به دست خود، قربانی کرده است.
و کسان، رفتن آغاز کردند!
وقتی که تکه ی اين سوی خلافت، يعنی عراق، بعد از علی به حسن می
رسد، او مثل پدرش جنگ با معاويه را ادامه می دهد.
چند بار، بسيج نيرو می کند. چند بار با مردم قرار می گذارد و لشگر
‚ می آرايد. امّا روی هم رفته نمی تواند بيش از حدود چهل هزار
نفر سپاهی جمع کند.
بخش عظيم و نيرومندی از جامعه ی اسلامی، خارج از حاکميت اوست،
و نيرو های درون حوزه ی حاکميت او نيز پرکنده و متشتّت هستند :
ـ اشراف و مالداران و مرفّه الحال ها تمايلی به اسلام او و پدرش
نداشتند و ندارند.
ـ خوارج با او درگيرند، و حتّی دست به ترور نافرجام او می زنند.
ـ و بسياری از سرکردگان سپاه او، يا خود را به معاويه فروخته اند، و يا در حال
معامله با او هستند، و فقط هنوز بر سر قيمت، توافق نکرده اند (۵).
در باره ی ماهيت نيرو های سپاه حسن، بد نيست به تاريخ طبری نگاه
کنيم :
« در آن اثنا که حسن به مدائن بود، يکی در ميان اردو ندا داد :
" بدانيد که قيس بن سعد [فرمانده ی مقاوم سپاه حسن] کشته شد. برويد
". گويد : کسان، رفتن آغاز کردند و سراپرده ی حسن را غارت کردند.
چنان که در