خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
پنج شعر
image
 
 
 
کامبيز گيلانی
 

 

آن نغمه ی قديمی قشنگ

بار سنگين کوچه
باروت نم کشيده را
تاب نمی آورد ديگر
 
اين صبح گرگ و ميش
سهراب شاهنامه را
از چنگال گله ی شاهان
و
رهبران نسل کش
به در خواهد آورد
و
ندای زخمی توفان را
در گوش شيطان شهر
خواهد نشاند.
 
شب
که از نيمه بگذرد
آن نغمه ی قشنگ قديمی
که روزی جرقه بود
و
حلقوم بی امان ستم
در خود فرو خوردش،
دوباره
شعله ور می شود
و
با ماهتابی زيباتر
پر از عشق و زندگی
به سوی فردا می رود
فردايی
که فرزند آفتاب و باران است
و بر هر سياهچالی
چيره
 
اين
رنگين کمان است
که
بر تيرگی فرود می آيد
 
رنگين کمان پرصلابت آزادی است
که مثل باد
از آن همه زندان
و
گورستان
گذشته
 
مثل باغ
از آن همه زندگی
روييده
و
مثل آينه
در مسير گذار زمان
ايستاده است.

 
دو دنيا


کتاب اگر
با عشق نوشته شود
زنده خواهد ماند
هر کتابی.
 
نوشته اگر
به زندگی
روشنی دهد
هميشه خواهد درخشيد
هر نوشته ای.
 
اينک
من و تو
رو در روی هم
ايستاده ايم.
 
اينجا "چار زندان نيست"
دو دنيا ست
چشم در چشم.
 
دنيای من
دنيای تو.
 
و ما هر دو
در خود غوطه می خوريم.
 
تو در خويش بسته ی خود
فرو می روي
و
کوچکتر می شوی
 
و آن همه
خون و استخوان
که از جهان من ربوده ای
به کارت نمی آيد.
 
بازی می کنی
بازی می دهی
در بازی تلخ انديشه ای
که ديريست
انديشه را
چون عشق
به آتش سپرده است
و
در تنها مدار کوچک شونده ی افول
به قهقرا می رود.
 
در دنيای من
آدم
 هنوز زنده است.
 
انتخاب می کند
اشتباه می کند
به آن اعتراف می کند
اما
نه با شکنجه.
 
و
دوباره
انتخابی ديگر.
 
در دنيای من
همه چيز
هميشه
بهترين نيست.
 
همه ی گلها
هميشه خوش بو نيستند.
 
همه ی رنگها
هميشه همانطور نمی مانند.
 
وقتی
بهار به سوی پاييز می رود
نه
سبز
سبز می ماند
نه
سرخ
سرخ.
 
در دنيای من
اميد اما
هميشه زنده است.
 
همه می دانند
که دوباره بهار می آيد.
 
که زمستان
هيشگی نيست
که
زمستان هم
درسهايی دارد.
 
دردنيای من
هيچ دروازه
و
دری نيست.
 
و
می بينی
که چگونه از تو
می گريزند
تا
نا پاکی نشسته از تو
بر انديشه را
درجهان من
از خود بشويند.
 
 
اينجا
"چار زندان نيست"
دو دنياست
و آن دو
رو در روی يک ديگر
صف کشيده اند:
 
يکی
در خود فرو می رود
تا بپوسد
يکی
از خود عبور می کند
تا بشکفد.


 با مشتی صله در کوله

 

از من نخواه که چشم بربندم
چشم بر اين همه ستم
که بر ما می رود.
 
پشت سر
دريايی است خشکيده
دريای آن همه آرزو.
 
آسمانی است سياه
سياه از پيچش آن همه
دروغ و نامردمی
و
خامی و ساده انگاري
در هم.
 
از من نخواه سکوت را
به جای فرياد
با مشتی صله در کوله
بربام زخمی خانه ام
بيآويزم
 
پشت سر
سنگ است
سنگی که بی امان
بر آنچه
گل است
و
برگ است
و
زندگی است
فرود می آيد.
 
از من نخواه عشق را
با ريايي
به معامله بنشينم
که درخت باغش
چوبه ی دارست
و
مکتب راهگشايش
فرمان ويرانی شکوفه.
 
از پشت سر
بوی طراوتی
که جاودانه خواهد ماند
هنوز
بر راههای بسته می کوبد
 
بويی خوش
که از زمين به خون نشسته
گل زندگی می شکوفاند
و
از آن همه چوبه ی بی داد دار
جنگلی خواهد روياند
که زيباترين پرندگان جهان را
به سوی خود خواهد کشاند
 
بوی خوشی
که دست در دست آينده
در جان خسته ی امروز
شوق انسان ماندن
می دمد
 
از من هرگز نخواه
که در تلاطم رودخانه
سنگريزه ای بی وزن باشم
منم
انسان
من موجم
که بر همه ی سنگ ها
و
راه بندان ها
می خروشم
و
بر جان بت شکن های بت شده
می تازم.

 

پنجره ای به آن سوی آينه


گاه با خود در جنگم
که از اين شب درون
نقبی به روشنی زنم
گاه در ستيز
که از تاريکی جهان
روزنه اي
به مرکز درک.
 
جهان را تحليل می کنم
خويش را غربال
به ستارگان پيام می دهم
به انسان آموزش.
 
روزها را بر می شمرم
شب ها را ورق می زنم
و تولد را
به تماشا می نشينم
تا مرگی نا به هنگام
زود رس
و
بی انصاف
ماشه ی سلاح نفرت را
بچکاند.
 
و من می انديشم
چنين جهاني
با تمام بسته بندی هايش
سياه است.
 
گاه با خود در جنگم
تا از اين همه سياهي
موزه ای بنا کنم
که اعتبارش هيچ رنگی نباشد
تا
فريب را
به جای عشق بنشاند.
 
گاه بر خويش
نهيب می زنم
که جهان سياه نيست
سفيدنيست
سرخ نيست
سبز نيست
تلخ است
تلخ تلخ.
 
جهان
جنگلی است
پر از درنده
درندگانی آگاه
که از خون پاک
نشئه می شوند.
 
گاه
به آينه نگاه می کنم
تا پنجره اي
به سوی ديگری بگشايد
که
پرم کند از
برق چشم کنجکاو کودک
صدای پرنده
رايحه ی گل
شلاق باران
بر امواج عاصي
و
پرتو مهری
که خورشيد را
از پشت ابر تيره
به هستی
هديه کند.
 
انگار
قلبم دوباره می تپد
انگار
ديگر جنگی در کار نيست
جنگي
که مرا از زندگی تهی کند
و
حسي
از کجا که نمی دانم
به دستم
گرما می بخشد.
 
دستي
که جهان زندگان
در انتظار کار اوست.
 
دستی
که جهان را
از ستم
رها خواهد کرد.
 
دستي
که صبح را
از گلوی اين شب بلند
باز
خواهد ستاند.
 
گاه با خود در جنگم
گاه با خود ...

 

شهر بی پناه


چاره ای نيست
بی چاره گان درمانده را
که با عشق وداع کرده اند
 
دريا
پر از ديوار فرو ريخته ی بی مدار ست
موج
هجوم دار و اضطراب
 
چاره ای نيست
بی چاره گان باورکش را
که با بهار گور ساخته اند
 
آسمان
پر از خنجر زهر خورده ی بی انتهاست
ابر
قصيده ی سنگين آوار
 
با بی چاره گان
باغ می سوزد
شهر بی پناه می شود
 
من و تو
اما
بی چاره نيستيم
شايد
بی چشم باشيم گاهی
شايد
خشمی فروحورده را
بر روی و موی هم
نشانه رويم
شايد
با
هزار ترس و ترديد
دست هايمان به هم رسند
اما
بی چاره نيستيم
 
باور کن
چاره
همين است
همين
باور.

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول