خبر و نظر  :::::::::: ادبيات و هنر :::::::::: نوشته های منتخب يا رسيده :::::::::: ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی :::::::::: انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها :::::::::: طنز و طنز واره :::::::::: با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها :::::::::: آرشيو ـ معرفی بخش ها
::::::::::
صفحه ی اول سايت ::::::::::

 
نقد ها را بوَد آيا که عياری گيرند؟
(يادداشتی داخل پرانتز در باره ی هرزه نويسی های اخير مجاهدين)
 
 
 
محمد علی اصفهانی
 
 

۸ فروردين ۱۳۹۲
-----------------

بعد از انتشار دو مقاله يی که در حاشيه و متن حمله ی اخير به ليبرتی نوشته بودم، به دستور مستقيم رهبر مقاومت، که سخت از آن دو مقاله به خود پيچيده است،تا اين لحظه، و تا جايی که من خبر دارم، دو هرز ـ نوشته، در سايت های مجاهدين عليه من منتشر شده است.

دستگاه تبليغاتی مجاهدين، به مصداق «خائن، خائف است»، بعد از ماجرای اخير حمله به ليبرتی، و پيش از آن که من هنوز چيزی در باب آن حمله نوشته باشم نيز، در اطاعت از اوامر و رهنمود هايی که رهبر طی سخنرانی دريده و وقيح معروف دی ماه خود به اين ها داده بود، به يک «حمله ی پيشگيرانه» به من در سايت اصلی خود دست زده بود که من البته با وجود پلشتی بيش از حد آن، بی پاسخ گذاشته بودمش و  بی پاسخ گذاشته امش.
 قسمتی از آنچه نوشته بودند و من ناديده گرفته بودم را کمی پايين تر، در قسمت مربوط به آن خواهيد خواند.
 
تا جايی که به خود من بر می گردد، معتقدم که برخورد عکس العملی، هيچ وقت پاسخ مناسبی به هيچکس، از جمله به رهبر فرومانده در گل و لای خودساخته ی مقاومت، و دم و دستگاهش نيست.
مخصوصاً در اين ايام که ديگر او هر دست و پايی که می زند و هر تقلايی که می کند، خود به خود، چيزی جز پاسخ عکس العملی خودش به خودش نيست!
که فرزانه ی توس گفت:
چو تيره شود مرد را روزگار
همه، آن کند کَهْ ش نيايد به کار

 کسی که به کوچه می آيد و بالای چهارپايه می رود و يک بشکه لجن را در کنار خود می گذارد و سطل سطل بر سر و روی خويش فرو می ريزد تا شايد کمی هم از آن به کفش منِ رهگذر شتک بزند، آيا مرا آلوده ساخته است يا خودش را؟

بنابر اين، آنچه به اختصار کامل در اين يادداشت آمده است، نه پاسخ ـ که عنداللزوم، به هنگام گشودن پرونده ها خود به خود آشکار خواهد شد ـ بلکه توضيحی در پرانتز است برای خوانندگان سايت خودمان.

محمد علی اصفهانی
۸ فروردين ۱۳۹۲


توقف و ايستايی در ذهن، و حرکت شتابان به سوی «ميعاد در لجن» در عين

افشاگری کرده اند که من ۲۸ سال پيش، به آن ها باور داشته ام و بسيار خود را معتقد به آن ها می ديده ام. پنداری که من اين را انکار می کنم و يا مثلاً چيز پنهانی است و نياز به فاش شدن دارد.
دو سه تا دستنوشته ی من که حکايت از اين باور من در آن زمان به خودشان دارد را هم سر هم کرده اند و نتيجه گرفته اند که هر انسانی بايد در گذشته های خود، مثلاً در ۲۸ سال پيش خود درجا بزند.

اين که چه عواملی ـ ذهنی و عينی ـ مرا در آن زمان (به حق يا به ناحق) در کنار آن ها قرار داده بودند، موضوعی ديگر است که در ۲۲ آبان ۱۳۸۶، در مقاله يی با عنوان «مردم! خودتان قضاوت کنيد» تا حدودی به آن نيز پرداخته ام. (۱)

اما چيزی که رهبری مجاهدين می بايست و بايد به آن بپردازد، و هرگز به آن نپرداخته است، و هرگز قادر به پرداختن به آن هم نبود و نيست، اين است که چگونه سازمان تحت رهبری اش در مسير شکل گيری تدريجی ماهيت، از يک نيروی مبارز، به زائده ی درنده ترين جناح های امپرياليسم، تبديل شده است.
و چگونه به گندابی بدل شده است که هر قطره ی پاکيزه يی را يا از درون خود به بيرون پرتاب می کند، و يا از جنس خود می سازد.

ماهيت انسان، در مسير حرکت اوست که اندک اندک شکل می گيرد و ساخته می شود. حال آن که در عالم جماد و نبات و حيوان، ماهيت، از پيش تعيين شده است و مقدم بر وجود است.
بخشی از آنچه انسان را از جماد و نبات و حيوان، و عالم او را از عالم آن ها جدا می کند همين تقدم وجود بر ماهيت است.

ايستايی در ذهن و عين، توقف در پروسه ی شکل گيری ماهيت است. توقف در آدم شدن است. چرا که آدم، فقط در «شدن» معنا می يابد. و از همين رو، هيچکس اصلاً وجودی به مثابه ی يک آدم ندارد اگر شدن در کار نباشد.
مهم، مسير اين «شدن» است. مسيری که می تواند ميعاد گاهی در افق های فراخ را پيش روی خود داشته باشد، ويا ميعادگاهی در لجن را.
 
ــــــــــــــــــــ

چند پرسش ساده

اين که مثلاً «وی سالهاست قلم خود را به وزارت اطلاعات و مأمورين دون پايه اش اجاره داده است كه به فراخور نان روز، بكار گرفته شود»، آيا راست است يا دروغ، موضوعی است که نياز به توضيح ندارد و هر کسی به فراخور فهم خود، پاسخ آن را می داند.

اما جدا از اين سخن که ماهيت صاحبش را نشان می دهد، چند پرسش ساده از خود بکنيم و به بارگاه خرد خود ببريمشان و پاسخ آن ها را از خرد خود طلب کنيم:

ـ دو سه نوشته از ميان انبوه نوشته های بی وقفه و مداوم يک نفر را يکی ديگر که هيچ تشابه ماهوی با او ندارد و در حال و هوايی ديگر دم می زند، به دليل آن که می بيند که آن دو سه نوشته، به ضرر دشمن خودش است، از جايی بر می دارد و به صورت دستکاری شده يا دستکاری نشده بازنشر می کند. آيا اين، يعنی همکاری يا همسويی يا همگونی اين دو با همديگر؟

ـ اگر چيزی در نقد يا افشای کسانی بنويسی که منتقدان يا مخالفان يا دشمنانی متفاوت با انگيزه هايی متفاوت دارند، ممکن است نوشته ی تو علاوه بر آن که مورد استفاده ی مردم و مخاطبان تو قرار می گيرد، مورد استفاده ی آن منتقدان يا مخالفان يا دشمنانی که انگيزه هايشان با تو يکی نيست هم قرار گيرد.
پس بنابر اين، آيا تو بايد در برابر مردم و مخاطبان خودت سکوت کنی و از کنار کژی ها و ناراستی ها بی تفاوت بگذری؟

ـ در چنان صورتی، آيا تو خودت را با مردم و مخاطبان خودت تنظيم کرده ای؟ يا با کسانی ديگر که وجه مشترکی به لحاظ ماهوی با تو ندارند، و تو از بيم استفاده ی آن ها، به مردم و مخاطبان خودت خيانت کرده ای؟
مثلاً گذاشته ای که يک ولی فقيه پياده، در تاريکی، دست و پای پيروان خود را بگيرد و ببندد تا يک ولی فقيه سواره سر آن ها را يکی يکی ببُرد؛ و آن وقت او اين سر های بريده را بردارد و دوره بگردد و اينجا و آنجا همراه با عرض مراتب بندگی و خاکبوسی، جلوی پای مخدومان خود بياندازد و بگويد که اگر بخواهيد، باز هم داريم؟

ــــــــــــــــــــ

رندی؟ يا مرد رندی؟ يا خرمرد رندی؟

به يک نمونه ی جالب، در همين هرز ـ نوشته ی «جوجه بسيجی» های رهبر مقاومت توجه کنيد:
نوشته اند:
<<<‌ البته اين اولين بار نيست كه سايتهای وزارتی از او مدد جسته اند، جنايتكاران شعبه هابيليان پيش از اين اراجيف وی را بارها دستمايه خود قرار داده اند. >>>
و آن وقت، از سايت «هابيليان» نقل کرده اند:
<<< مطلبی که در اينجا می خواهيم به آن اشاره کنيم مقاله ای است که پنج سال گذشته و در رابطه با جدايی محمدعلی اصفهانی از منافقين با عنوان «خود فريبی بزرگ منافقين» نوشتيم. در آنجا اشاره کرديم ايشان «عضو سابق شورای سردبيری نشريه شورا» (ايران زمين) و سال ها عضو منافقين بوده و تحصيلات دانشگاهی دارد و روزنامه نگار و اهل درک سياست و نسبت به بقيه اعضا روشن فکرتر محسوب می شده است... اما آنچه که در اين بين می خواهيم به آن اشاره کنيم برشی از صحبت های ايشان در مقاله «مردم خودتان قضاوت کنيد» است که به سرنوشت منافقين اشاره می کند: «با سياست غلط رهبران منافقين سرنوشت محتوم بچه های ارتش آزاديبخش اين خواهد بود که از عراق تيپا زده شده و چندی بعد دوباره توی پاريس کاسه گدايی به دست بگيرند و در ادامه هم مجاهدين بايد لاشه هايشان را از پياده روهای خيابان های پاريس جمع کنند»...اين جدا شده و خيلی های ديگر مزدوری و بدبختی منافقين را متوجه شدند و از اين جماعت کناره گيری کردند. آيا در آستانه سال جديد و زنده شدن طبيعت، ديگر اعضای منافقين عبرت خواهند گرفت؟!» (هابيليان- 27 اسفند90) >>>

آنچه سايت «هابيليان»، از قول من نقل کرده است، آيا «اراجيف وی» (يعنی من) است؟ يا اراجيف خود آن «جوجه بسيجی» های رهبر پاکباز مقاومت؟
ببينيم که پاسخ اين پرسش چيست:

مقاله ی «مردم! خودتان قضاوت کنيد» (۱) من را خيلی ها خوانده اند، در سايت خودمان (ققنوس) هم موجود است، و لينک آن را هم در پاورقی اين نوشته آورده ام.

آيا از چنين اراجيفی که «هابيليان» برای محکم کاری توی گيومه هم گذاشته اند، در مقاله ی من، حتی اثری هم ديده می شود؟ البته که نه.
اما می دانيد اين اراجيف را چه کسی نوشته است و به حساب جوجه بسيجی های رهبر مقاومت، بايد او را همکار «هابيليان» به حساب آورد؟
حميد اسديان، متخلص به کاظم مصطفوی!
کجا؟
در هرز ـ نامه يی که او نوشته است و به نام کسی منتشر کرده اند که نقطه ی ضعف عمده ی او پول است، وگر نه بر خلاف مورد موجوداتی از نوع آن ديگری، اين کار ها جزو طبيعت ثانوی او نشده است، و در شرايط عادی حاضر به امضای چنين اراجيف ساخته و پرداخته ی آن موجود و مشابهان او نيست.
(قصد تطهير امضا کننده ی متأسفانه ضعيف النفس را ندارم، اما تفاوت ميان او و اين موجودات را می فهمم.)

در آن هرز ـ نامه ی نوشته شده توسط فرد نامبرده، و امضا شده توسط فرد نام نبرده، که در همان زمان توليد، در نشريه ی ۲۹ آبان ۱۳۸۶ مجاهد، و در سايت های مجاهدين منتشر شده است، از قول يک نفر سوم يا چهارم (!) و تازه آن هم به قول خودشان «نقل به مضمون» (!) در باره ی من، چنين آمده است:
<<< او هيچ حرمتی را پاس نمی دارد و از جمله در مورد رزمندگان ارتش آزاديبخش می گويد كه با سياست غلط رهبران مجاهدين خلق سرنوشت محتوم بچه های ارتش آزاديبخش اين خواهد بود كه از عراق تيپا زده شده و چندی بعد دوباره توی پاريس كاسه گدايی به دست بگيرند و در ادامه هم مجاهدين بايد لاشه هايشان را ازپياده روهای خيابانهای پاريس جمع كنند.>>>

می بينيم که:
ـ خودشان اراجيفی را توليد می کنند، و همراه با عکس و تفصيلات امضا کننده ی آن اراجيف، به نام او در نشريه ی خودشان منتشر می سازند؛
ـ سايت «هابيليان» که از آن اراجيف خيلی خوشش آمده است، آن را بازنشر می کند و به مقاله يی از من نسبت می دهد.
ـ و آن وقت، اين ها چيزی را که خود نوشته اند و «هابيليان» از آن خوششان آمده است، از قول آن ها به من نسبت می دهند!
ـ و بعد هم می نويسند که «وی» (يعنی من) با آن ها همکاری می کند!

حالا خودتان بگوييد که اسم اين کار چيست:
رندی؟ يا مرد رندی؟ و يا خرمرد رندی؟

ــــــــــــــــــــ

تفاوت انگلی که از خون ارتزاق می کند با زالو 

زالو خون قربانی را می مکد و می رود. اما انگلی که از خون ارتزاق می کند، خون قربانی را می مکد، و در رگ خالی شده، زهر می ريزد.
برای رهبر هرزه ی مقاومت، و آن کالای جنسی که ميان او و دوست همرازش در بستر بويناک ايده ئولوژی مردسالارشان، دست به دست شده است، اين اصلاً چيز عجيبی نيست که به خاطر درافتادن با يکی، مثلاً با من، و يا تحريک ديگران، از همه چيز، حتی حرمت زنانه ی بانوان پيرو خود مايه بگذارند.
اگر آن ها اين کار را نکنند عجيب است.

اما در اينجا می خواهم به خانمی اشاره کنم که در سال ۱۳۸۶ در موردش نوشته بودم که به منظور حفظ احترام دوستان فدايی او (گروه مهدی سامع) و شخص مهدی سامع، ترجيح می دهم که از کنار هرزه درآيی به غايت کثيف او بگذرم و کلامی ننويسم.
(يکی از اوباش رهبر، با استناد به همين گذشت من، ثابت کرده بود که من چون به احترام همسر خانم مزبور، ماجرا را ناديده گرفته ام، پس معتقدم که زن ها هويت مستقل ندارند، و هويت آن ها را با هويت همسرشان می سنجم. و بعد هم شرح غرايی در باره ی هويت مستقل داشتن زنان نوشته بود!)

تمايلی به اين کار نداشتم، و حالا هم فقط از سر ناچاری، و حقيقتاً با اکراه است که اين چند سطر مربوط به اين خانم را می نويسم.
بازنشر نوشته ی آن سال او، در هرزـ نوشته ی اخير مجاهدين، قاعدتاً نمی تواند بدون کسب نظر موافق خود او باشد.
پس من فکر می کنم که يک انسان منصف بايد به من اين اجازه را بدهد که اين بار از حق طبيعی خودم استفاده کنم و کمی درباره ی اين خانم بنويسم.
هرچند که واقعاً مايل به اين کار نباشم.

بر سر خوان يغمای رهبر سياه کاسه ی مقاومت، جدا از کسانی که ـ به هر دليلی ـ واقعاً به او اعتقاد دارند و مرا با آن ها کاری نيست، دو گروه نشسته اند:
زالو ها، و انگل ها.
و با «کمی» دستکاری در کلام شمس تبريزی:
بر زالو ـ باری ـ شکر واجب است که انگل نيست!

(حساب خرده ريز جمع کن ها و بادمچان دور قاب چين ها البته حسابی ديگر است. آن ها جزو قاذورات هستند، و به خودشان و کلامشان فقط می توان در همان حد قاذورات، بها داد و بس.)

خانم زينت ميرهاشمی، گرچه فرد بسيار کم خرد و بی مايه يی است، و در جلسات شورا، مثل همان پسته ی معروف، از ترس رسوا شدن، لب باز نمی کند، اما نه جزو قاذورات است که به حساب نيايد، و نه جزو زالو هاست، که ـ باری ـ بر او شکر واجب باشد.
او جزو انگل هاست.
بخوانيم ببينيم چه نوشته است:
<<< در سايت متعلق به ايشان زنان مجاهد در شهر اشرف را، «زنان و دختران و دخترکانی که مورد ملاطفت های ويژه فرماندهان آمريکايی قرار گرفته اند» خطاب کرده است... آنهايی که واقعيت سخت اين سال ها را درک کرده اند و می دانند که تاب آوردن در مقابل اين واقعيتها در گام اول مستلزم داشتن شهامت و به ويژه شهامت اخلاقی است، اگر به اين ياوه گويی تف نکنند، فاقد ذره ای از وجدان بيدار و شعور انسانی هستند. >>>

او به عنوان يک زن، بهتر از يک مرد می داند که مخصوصاً در جوامعی مثل جامعه ی ما، عدم رعايت حرمت زنانه ی بانوان، تا چه اندازه بر آنان گران می آيد، و تا چه اندازه نشان از پستی کسی دارد که چنين می کند.
اما به راحتی، و بدون هيچ احساس شرمی، با يک جعل رذيلانه، و پس و پيش کردن جملات، اين کار را در حق بانوان اشرف می کند.
خون آن ها را می مکد تا سفره ی خود را رنگين سازد، و به جای آن که اقلاً مثل يک زالو، پس از سير شدن، دست از سر آن ها بر دارد، مثل انگل هايی که از خون ارتزاق می کنند، در رگ خالی شده ی آن ها زهر می ريزد.

اين خانم، سال های سال است که به برکت ماهانه های سخاوتمندانه ی مجاهدين، که در ازای پرداخت آن به او فقط چيز کوچک و کم بهايی موسوم به «شرف» او را از او مطالبه می کنند، به يک زندگی بسيار مرفه خو کرده است که دل کندن از آن برايش آسان نيست.
(و جالب است که غالباً در باره ی کارگران و رنج و فقر آن ها می نويسد، يا برايش می نويسند!)
پس، اگر ادامه ی اين نوع زندگی را می خواهد، بايد در مواردی که به شرف و اين قبيل چيز ها مربوط می شود زياد به خود سخت نگيرد و آنچه از او می خواهند را انجام دهد.
و انجام می دهد.

از طرف ديگر، آشنايانی و دوستان سابقی دارد که هر وقت او را می بينند، تضاد مواضع وابستگی گرای رهبری مجاهدين و آستانبوسی های اين رهبری به درگاه کثيف ترين جناح های امپرياليسم را با آنچه او تحت نام سرقت شده ی «فدايی»، مدعی آن است به رخش می کشند.
خودم در تظاهراتی در پاريس شاهد بودم که آن ها چگونه با او برخورد می کردند، و با چه نفرتی به او نگاه می کردند و به او کنايه می زدند، و او چگونه مثل لات های چاله ميدان، در برابر ديدگان همگان عربده می کشيد که:
ـ شماها اينطور می کنيد تا من نتوانم در اين نوع مراسم شرکت کنم.
و چاشنی اين عربده هم البته کلمات لومپنی کثيفی بود که يکريز از دهان کف کرده ی او ـ بی اختيار و با اختيار ـ بيرون می ريخت.

مورد اول، يعنی انجام ناگزير آنچه ولی نعمت او از او می خواهد، او را به نوشتن همان جملاتی که در بالا ذکر کردم وا می دارد.
و مورد دوم، يعنی احساس حقارت در برابر اين و آنی که او را به خاطر تن دادن به خدمتگزاری خدمتگزاران امپرياليسم، از خود طرد می کنند، به انتقام اين احساس حقارت را از من گرفتن و به روی من چنگ و چنگول کشيدن و نوشتن جملاتی از اين دست وا می دارد:

<<< گنده گوئيهای «ضد امپرياليستی» با نگاه واپسگرايانه همراه با مشتی شعارهای نخ نما شده در اين آشفته بازاری که «چمران» ها را رنگ می کنند تا چون «چه» به بشريت غالب کنند، تا وقتی «ام القرا» ی ارتجاع سر پا باشد، به ميزانی ميدان عمل دارد. در اين موقعيت سخت «انتخاب» آگاهانه و حضور در جبهه صلح و پيشرفت بسی دشوار است. >>>

کسانی که نوشته ها و ترجمه های مرا خوانده اند، البته خود می توانند در مورد «نگاه واپسگرايانه» يا نگاه ضد واپسگرايانه ی من در آنچه اين بخت برگشته ی مطرود از جمع آشنايان و دوستان سابق خود، «گنده گويی های ضد امپرياليستی» می نامد قضاوت کنند.

و نيز فراموش نکنيم که منظور او از «انتخاب آگاهانه و حضور در جبهه صلح و پيشرفت»، همان انتخاب آگاهانه ی دريوزگی حمله به ايران است در زمان نوشتن اين حرف ها در پاييز ۱۳۸۶، و اوج درندگی جرج بوش پسر.
دريوزگی از آمريکا توسط ولی نعمت زندگی پر تجمل و مرفه اين لش واداده ی تن پرور، که با به کار بردن اصطلاح مرکّب «نرينگی بی بنيه» در همين هرز ـ نوشته اش، تا حدودی ذهنيت خود و نگاه خود به جهان زن و مرد و محتوای روابط زن و مرد و انتظار يک زن از يک مرد را ناخواسته لو می دهد.

ــــــــــــــــــــ

و يک گريز به گذشته

در سطور بالا ديديم که زينت ميرهاشمی اينطور نوشته است:
<<< در سايت متعلق به ايشان زنان مجاهد در شهر اشرف را، «زنان و دختران و دخترکانی که مورد ملاطفت های ويژه فرماندهان آمريکايی قرار گرفته اند» خطاب کرده است. >>>

می دانيد چرا اصل جمله ی مرا نقل نکرده است، و فقط يک قسمت بی مقدمه و مؤخره، و بريده شده از وسط يک جمله را آورده است؟
اگر عين جمله و جملات مرا می آورد، شايد می شد، يکی پيش خود اين سخن کثيف او را، به نفهميدن و اشتباه کردن و استنباط نادرست از جملاتی که فهمشان برای او ثقيل است تعبير کند و بگويد که او منظوری نداشته است.
اما دقيقاً همين کاری که کرده است، خود بهترين دليل بر اين است که مشکل او نفهمی نيست، بی شرافتی است. آن هم در حد ستمی از اين دست، در حق بانوانی که رونق سفره ی او به برکت رنج و خون و شکنج آن ها ست.

مطلبی نوشته بودم با عنوان «ديگر روزگار غريبی نيست نازنين!» (۲) که دلنوشته واره يی بود خطاب به شاملو؛ و از غم ها و شادی های خود و از هر دری سخن به ميان آوردن:

... دلتنگی ها را به زيرزمين خانه خواهم برد. آنجا که کودکانه هايم را در خود نگاه داشته است. تا اشک های تو.
هرگز نديده بودم تو را که بگريی. ديشب بود فقط. ديشب بود که گريستی. يا من ديدمت که گريستی.
در آيينه.
وقتی که صورتم را می شستم تا تميز نماند. و تا بتوانم بر سر قرارم بروم.
و توی دود سيگار و دروغ و خنده و «خوشوقتم»٬ خودم را بيابم.
و از خودم نپرسم که اينجا چه کار می کنی.

اينجا چه کار می کنم من؟ چه می دانم؟
و چرا ؟
ـ محض ارا.
مهم اين نيست که من چه کار می کنم اينجا. مهم اين است که من که هستم باشم. و تو که نيستی باشی. و آن ها که هستند و نيستن باشند. و من و تو و آن ها٬ آن ها و تو و من باشيم.

مهم اين است که آب های خزر٬ هيچ وقت آبی نيستند؛ و آب های عمان هميشه آبی هستند.
مهم اين است که آب های خزر که هيچ وقت آبی نيستند٬ گاهی زيباترند از آب های عمان که هميشه آبی هستند.
مهم اين است که آب های خزر يک جورند؛ و آب های عمان يک جور ديگر.
و همينطوری خوب است.

مهم اين است که فريدون فروغی را توی قايقی ديدم که مرا و او را با خود می برد.
در آب های خزر.
تا پايان يک موج شايد.
و با هم آن قدر جرّ و بحث کرديم که صدايش کردند.
زياد با هم جرّ و بحث می کرديم من و او.
چون زياد٬ هم را دوست داشتيم او و من...

و در قسمتی از آن نوشته ی مفصل و طولانی، که در آن به همه چيز پرداخته شده بود، به اينجا رسيده بودم که:
... مماشات نکنيد و قاطعيت نشان بدهيد. مردم ايران را تحريم کنيد و خود ايران را هم بمباران کنيد تا آن وقت ـ وقتی که همه غير از ما مردند ـ آخوندهايی هم که آنجا هستند نتوانند بمب اتمی بسازند و اسراييل را از نقشه ی جغرافيا محو کنند...

... سرجوخه های مهربان ابوغريب و سربازان زحمتکش و فداکار آمريکايی در عراق با بمب های جهنده ی ساخت ملّا ها قربانی عمليات ايذائی نشوند..

... بگذاريد طفلک ها بتوانند با خيال راحت تر٬ گاه گاهی از سر شوخی، دختر بچه های ده دوازده دوازده ساله ی عراقی را مورد نوازش های ويژه قرار دهند و بعد٬ هم آن دختر بچه ها را و هم پدر و مادر آن ها را که هنوز معنای اين نوازش را نمی فهمند و می گويند «آخر چرا؟» با مسلسل های اسباب بازی هدف بگيرند و اين تفريح معصومانه ی خودشان را هم که تنها دلخوشيشان در آن ديار غربت است٬ ترانه کنند و با گيتار برای دوستانشان بزنند و بخوانند تا حوصله شان سر نرود. توی شب های دراز مأموريت حفظ امنيت...

می بينيم که موضوع، موضوع تجاوز سرجوخه های ابوغريب و سربازان آمريکايی در عراق بود به زنان و دختران و دخترکان عراقی بعد از اشغال سرزمين آن ها، و با اشاره به وقايعی که همان روز ها در رسانه ها مطرح شده بودند:
«... بگذاريد طفلک ها بتوانند با خيال راحت تر٬ گاه گاهی از سر شوخی، دختر بچه های ده دوازده ساله ی عراقی را مورد نوازش های ويژه قرار دهند و بعد٬ هم آن دختر بچه ها را و هم پدر و مادر آن ها را که هنوز معنای اين نوازش را نمی فهمند و می گويند «آخر چرا؟» با مسلسل های اسباب بازی هدف بگيرند...».

و کمی بعد تر، شعری با نام «وقت آن شد انقلاب ديگری برپا کنيم» را منتشر کردم.
مجاهدين، فشار های بی حساب و کتاب و به راستی جنايتکارانه يی را از زمان کناره گيری من از شورا در تابستان ۱۳۷۹ در همه ی ابعاد بر زندگی و فعاليت های من وارد می آوردند تا مرا به خيال خودشان کاملاً از پا در بياورند و جسماً و روحاً متلاشی کنند.
در ادامه ی همين فشار ها، در آستانه ی تمام شدن کار اجرای اين شعر به صورت ترانه، آن ها با شيوه يی به غايت رذيلانه، همه ی زحماتی را که برايش کشيده بودم، و واقعاً روی تأثير اين ترانه در سطح جامعه، مثل ترانه ی «حرکت از اين بيش شتابان کنيم» حساب می کردم به هم ريختند.

اين رفتار آن ها، و مجموعه ی عمليات ايذايی پی در پی و بی وقفه اشان، و هرزه نويسی هايشان عليه من، و تلاش آشکار و بی پرده اشان برای کشيدن جنگ بوش در عراق به ايران، و تحريکات مستمرشان برای زدن جرقه ی حمله ی نظامی آمريکا به ميهنی که من دوستش داشتم و دارم، و اگر هنوز زنده مانده ام به شوق بوسه زدن بر خاک آن  و زيستن در ميان مردمان آن است، دست به دست هم دادند.
و من، با سابقه ی همانچه از «نوازش های ويژه» در مورد تجاوز فرماندهان و سربازان عراقی، بعد از اشغال عراق، در مطلب مفصلی که ذکر آن رفت نوشته بودم، مقدمه ی کوتاهی بر شعر يا ترانه ی «وقت آن شد انقلاب ديگری برپاکنيم» اضافه کردم.
در آن مقدمه اشاره کرده بودم به اين که رهبران مجاهدين در چنين رؤيايی شب و روز می گذرانند که با خوشرقصی ها و اتم اتم کردن ها و آستانبوسی های چندش آورشان، نهايتاً:

«بعد از ويرانی ايران به دست آمريکا و اسراييل، شايد در گوشه يی از ويرانه های اين سرزمين، گليم صد پاره ی خون آلودی هم برای پهن کردن بر سر اجساد مردم ايران، و زنان و دختران و دخترکانی که مورد ملاطفت های ويژه ی فرماندهان آمريکايی قرار گرفته اند، به اينان داده شود.»
بسيار خوب! حالا بگو ببينم اصلاً «دخترک» چه ربطی به بانوان اشرف می تواند داشته باشد سفله ی بی مقدار؟
و داخل ايران چه ربطی به پادگان اشرف دارد انگلی که از خون افراد آن پادگان ارتزاق می کنی و در رگ خالی شده اشان زهر می ريزی؟

صحبت از تحقّق احتمالی رؤيای رهبری مجاهدين بعد از تکّه پاره شدن ايران است؛ و تجاوز فرماندهان آمريکايی آن ها ـ که مطابق همان مقدّمه در سطور بالا ترش، به تمثيل، «سرجوخه های ابوغريب»، معرفی شده اند ـ در داخل ايرانِ اشغال شده، به زنان و دختران و دخترکان ميهن ما، به همان سياق که آن هرزگان با زنان و دختران و دخترکان کشور همسايه ی ما عراق می کردند، و من در مطلب «ديگر روزگار غريبی نيست نازنين» (۲) توضيح داده بودم.

اين را با آنچه زينت ميرهاشمی به من نسبت داده است مقايسه کنيد و از خود بپرسيد که يک نفر تا کجا می تواند در منجلاب فرو رود، و از آن، نه حتی همچون يک زالو، که همچون يک انگل، سر برآورد.

از سر نفهمی  نيست ـ که اگر چنان می بود، جمله را  تکه تکه نمی کرد ـ که از سر رذالتی که حدی و مرزی نمی شناسد است که نوشته است:
<<< در سايت متعلق به ايشان زنان مجاهد در شهر اشرف را، «زنان و دختران و دخترکانی که مورد ملاطفت های ويژه فرماندهان آمريکايی قرار گرفته اند» خطاب کرده است.» >>>

زالو خون قربانی را می مکد و می رود. اما انگلی که از خون ارتزاق می کند، خون قربانی را می مکد، و در رگ خالی شده، زهر می ريزد.

ــــــــــــــــــــ

يک انسان به هدر رفته و مسخ شده

بخش ديگری از هرز ـ نويسی اخير تحت فرمان رهبر پاکباز مقاومت، نشخوار چندباره ی ياوه هايی است که نمکخوار نمکدان شکنی به نام حميد اسديان متخلص به کاظم مصطفوی در همان سال ۱۳۸۶ نوشته بود.
انصاف را، من از هيچ کوششی برای کمک به او در يافتن زبانی در حد ممکن زيبا و آراسته در شعر و قصه، کوتاهی نکرده بودم.
روز ها و شب های بسياری، سطر سطر شعر ها و قصه هايش را برايش بررسی و تصحيح کردم، و پايه ها را برايش توضيح دادم. و با چه جديتی و حرص و جوش خوردنی!

نه اين که انتظار تشکری داشته بوده باشم يا داشته باشم. اما اين انتظار را داشتم که او دستکم نسبت به من يکی اين همه، انباشته از حقد و حسدی نباشد که متأسفانه نسبت به خيلی ها داشت و دارد.
و به نظر هم نمی رسيد که چنين باشد.

اما نمی دانم در فاصله ی ديدار قبلی و ديداری که در آخرين باری که برای شرکت در اجلاس رسمی شورا به عراق رفته بودم با او داشتم، چه اتفاقی افتاده بود، و چه بر سرش آورده بودند، و در نشست هايی مثل ديگ و غسل هفتگی و عمليات جاری و اين جفنگ بازی ها، او را به خاطر پاک کردنش از به قول خودشان «ايده ئولوژی جنسيت و فرديت»، چه قدر دچار مشکل هويتی و شخصيتی کرده بودند که من در آن ديدار آخر، با آدمی کاملاً متفاوت با آدم قبلی رو برو شدم.
که بماند.

فکر نمی کنم که زياد لازم باشد که به آنچه نوشته است بپردازم. فقط چند داده ی کليدی را در اختيار خوانندگان می گذارم که با توجه به اين داده ها، خودشان در بازخوانی نوشته ی او اجزای آن نوشته را با اين داده ها محک بزنند و ببينند که در کجا با اين داده ها همخوان است و در کجا ناهمخوان:

۱ ـ در سراسر نوشته اش طوری فضاسازی می کند که خواننده ی ناآشنا به موقعيت او در تشکيلات از سال ۱۳۶۷ (و شايد هم مدتی پيش از آن) به بعد، فکر کند که او در اين سال ها يک مسئول بلندپايه و مسلط بر همه ی امور، از جمله امور شورای ملی مقاومت، و مخصوصاً امور مربوط به من بوده است!

۲ ـ اما واقعيت، اصلاً با اين آرزوی تحقق نيافته و اينک به صورت نوشته يی خود را بروز داده ی او شباهتی ندارد.

در آنجه در اين ميان به خود من یر می گردد، من در مجموع، فقط چيزی در حدود بيست ماه اول ورودم به فرانسه از ايران در تابستان ۱۳۶۳ تحت تأثير افيون ايده ئولوژی مجاهدين، در رابطه يی شبه تشکيلاتی و تشکيلاتی با مجاهدين بوده ام و بس.
فقط همان تقريباً بيست ماه اول بعد از خروجم از ايران.
و نه بعد از آن.
يعنی نه بعد از آشنايی نزديک با آنچه اين افيون از آدمی می سازد در به اصطلاح «منطقه» يا همان عراق، طی چند ماهی که در عراق گذراندم.
و تضاد هايی که اين آشنايی نزديک در جان من فرو ريخت، و قدرتمند تر از آن بودند که با آن افيون، حتی بتوان تسکين دادشان.
اشاره يی گذرا به آن دوران، در «مردم! خودتان قضاوت کنيد» (۱) به اين موضوع کرده ام. شرح مفصل ماجرا در مجال اين نوشته نيست.

۲ ـ و از اين بيست ماه، بايد اذعان کنم که به خصوص ماه های اولش، به دلايل مختلف، از جمله فشار های روحی خرد کننده ی سال های ۶۰ تا آن زمان در ايران، و بعد هم در فضای با من به شدت بيگانه ی ماه های اول غربت، پاک به لحاظ روحی از هم پاشيده شده بودم و به دنبال افيونی می گشتم که اين درهم پاشيدگی را با آن «درمان» کنم.

معتادی بودم به گريز از خويش و به انتقام گرفتن از خويش و به ويران کردن خويش، که همچون يک هرويينی در مرحله ی اعتياد پيشرفته، خود را تا بن و بنيان، به هرويين فروش، وابسته می ديدم.
و رفتار هايم هم کم و بيش مانند چنان معتادی می بود. و يا بد تر از او.

۳ ـ اما آن ماه های سياه، آن سياه ترين و تباه ترين روز ها و شب های همه ی عمر سياسی و غير سياسی ام، در فروردين و ارديبهشت ۱۳۶۵ کاملاً پايان يافتند. هر چند که تا مدتی، باز از عوارض شومشان رنج می بردم.

۴ ـ همه ی آنچه اين فرد از ارتباط خود در موقعيت کسی که گويا تأثيری در سرگذشت من و مجاهدين (و مضحک تر از آن: سرگذشت من و شورا) داشته است نوشته است، و به محدوده يی خارج از فاصله ی تير ماه ۱۳۶۳ تا آذر ماه ۱۳۶۴ يعنی شانزده ماه اول خروجم از ايران بر می گردد، يکسره و به تمام و کمال، از بيخ و بن، دروغ است و زاييده ی احلام يا آرزو ها يا عقده های سرکوب شده يی است که خود را به اين صورت ارضا می کنند.

۵ ـ او هرگز به تحريريه ی شورا و ايران زمين راه نداشت، و حتی در زمانی که دفتر شورا در ساختمان بسيار بزرگ و وسيعی موسوم به «خانه ی صد»، در يکی از شهرک های حومه ی شمالی پاريس قرار داشت (و بعد هم در زمانی که اين دفتر به مقر فعلی خود در ساختمان معروف «اُوِر» منتقل شد) مسئولان او که در آن زمان فکر می کنم به رتبه ی يک هوادار ساده يا احتمالاً عضو بدون مسؤوليت نزول کرده بود، به ملاحظات جفنگی که خودشان می دانند و مخصوصاً در حق کسانی که از نظر آن ها ممکن است دچار «فرديت» باشند يا بشوند اِعمال می کنند، به او که عضو شورا هم بود اجازه ی خروج از محوطه ی مخصوص مجاهدين به سوی محوطه ی شورا  را نمی دادند مگر در موارد معدودی مثل مورد مصاحبه با يکی از اعضای شورا، و چيز هايی از اين نوع.

حالا با چنين اطلاعاتی، نوشته ی او را دوباره بخوانيد، و هر جايش را که در تناقض با اين اطلاعات ديديد، به حساب خود ارضايی های ذهنی او بگذاريد. همراه با نفرتی که نثار کسانی خواهيد کرد که از انسانی چون او انسانی چنين ساخته اند. و همراه دشنامی به آن ايده ئولوژی گنديده يی که ميوه هايی اينچنين محصول درخت آن است.
منظورم از «ميوه هايی اينچنين»، خود او نيست. رفتار اوست که می توانست بيرون آن ايده ئولوژی گنديده، جز اين باشد که هست.

بايد تأکيد کنم، و صادقانه و شرافتمندانه و به دور از هر شائبه يی، که هرگز دوست نداشتم که اين ها را در باره ی او بنويسم، و شايد حتی به مدت چند دقيقه هم، برای من پيش نيامده باشد که نسبت به او احساس محبتی درونی شده و شايد هم ناگزير نداشته باشم.
خوب يا بد، در مورد خيلی ها ـ نه فقط او ـ من چنين بودم هستم. و نه خواسته ام، و نه اگر بخواهم هم می توانم، که چنين نباشم.
اين شايد يک نقطه ی ضعف در من باشد، و شايد هم يک نقطه ی قوت. بستگی به مورد معين دارد.

به هر حال، برای بستن اين بخش، قسمت های ديگری از نوشته ی ديگری از او را که در آغاز به آن اشاره کردم، و در باره ی من نوشته است می آورم و می گذارم و می گذرم.
نوشته ی مورد اشاره، همانطور که در آغاز توضيح داده ام، بعد از ماجرای اخير حمله به ليبرتی، و پيش از آن که من هنوز چيزی در باب آن حمله نوشته باشم، در اطاعت از اوامر و رهنمود های رهبر طی سخنرانی دريده و وقيح معروف دی ماه او نوشته شده است؛ و خواندنش ضمن آن که سخت تأثر برانگيز است، برای نشان دادن مفهوم عينی افسارگسيختگی های تا حدودی غير منتظره ی شخص رجوی ـ که گويا دچار مشکلات روانی بسيار شديد حاصل از احساس رسيدن به ته خط شده است ـ بسيار مفيد، و حتی شايد ضروری باشد.

اين نوشته ی حميد اسديان، با عنوان «عفن های ناطق و روضه خوانی های اخلاقی»»، تاريخ ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ را دارد:
<<< ... در اين سالهای پر فراز و نشيب هميشه فکر کرده ام برخی پرونده ها به قدری سياه و زشت هستند که انسان بی اختيار دوست دارد از آنها بگذرد و ناديده بگيردشان. برخی پرونده ها، مثل صاحبانشان از نوع همين (...)، درست مثل يک سپتيک هستند. پر از مواد دفع شده متعفن با بخارها و بوهای تهوع آور. اما هميشه وقتی از خود پرسيده ام متعفن ترين پرونده ها متعلق به چه کسانی است به اين نتيجه رسيده ام که خائنان حتی با تير خلاص زنهای شقی و بيرحم قابل مقايسه نيستند. روشن تر بگويم خائنان،يعنی آنها که پس از ترک صفوف مبارزه، به ارودی دشمن پيوسته و از سنگر او، به مبارزان جان برکف راه آزادی مردم، شليک ميکنند. ،در اسفل السافلين خيانتهايشان، تجسم کامل يک سپتيک هستند. و از آنجا که انسان را حيوانی ناطق تعريف کرده اند آدمی می تواند اين «برخی» ها را «سپتيک های ناطق» بنامد. معنای ديگر اين حرف اين است که نبايد انتظار داشت وقتی در سپتيک را باز کردی بوی عطر «کريستين ديور» فضا را پر کند. و اگر به الزامات يک مبارزه همه جانبه متعهد باشيم بايد بپذيريم راه را بايد با عبور از انبوه «هواهای عفن» آغاز کنيم. >>>
<<< اين «هواهای عفن» گازها و ابخره توليد شده همان سپتيک های متحرک و ناطق هستند. و در مسير مبارزه ما با آخوندهای هرزه و وقيح در اشکال مختلف خود را عرضه می کنند. گاه در پشت در اشرف بلندگو به دست عربده می کشند و گاه به يک کشور غربی نقل مکان می کنند و نطقشان را به مناسبت تنظيم می کنند. گاهی هم به خدمت رئيس جمهور مخبط خميني(بنی صدر) در پاريس می رسند و افاضه می فرمايند که «به نسل»شان خيانت شده ... >>>
<<< يک دور قبل مردکی که سالهای متمادی از قبل پول و امکانات اين مقاومت خورده و پروار شده بود بعد از بريدگی به مداحی علنی اين يا آن جناح رژيم روی آوردن مدعی شد که مجاهدين وابسته به آمريکاييها شده و از آنها پول می گيرند! بگذريم که همزادهای همين موجودات مدعی هستند که مجاهدين به آمريکايی ها پول می دهند. ولی راستی که اين خواب نمايی متضادی است. وقتی ساليان سال از خانه و امکانات مجاهدين همراه با هزينه های اجباری «زندگی در فرنگ» استفاده می کردند خبری از پول گرفتن از آمريکايی ها و آمريکايی شدن نبود؟ واقعيت اين است که اين ترهات فی الجمله همه «هواهای عفن» و «بخارهای بدبو»ی سپتيک هاست. بی آزرمی های مشتی بريده خائن که در سخت ترين شرايط بر خون مجاهدان پای گذاشته و ميدان نبرد را ترک کرده و به خدمت دشمن ضدبشری درآمده اند البته که حدی ندارد، اما مهوع تر از همه حرفهای حضرات در مورد اخلاقيات مجاهدين است. خوبی اش اين است که طی اين سالها از دوستان تا نزديکان و همه کسانی که رابطه ای ولو ضعيف با مجاهدين داشته اند به تنزه و پاکی روابط درونی مجاهدين گواهی داده اند... >>>
<<< اما اجازه دهيد از افراد به درآييم و اندکی هم به مبارزه با رژيم ضد بشری فکری کنيم. اگر به مرحله مشخص مبارزاتی که در آن قرار داريم نگاه کنيم می بينيم که آتشباری دشمن ضد بشر به نهايت خود رسيده و در يک جنون گاوی هيچ حد و مرزی اعم از سياسی و اخلاقی را مراعات نمی کند. در چنين شرايطی وقتی لازم و ضروری ميشود که به عنوان نمونه، پرونده يکی از اين خائنين مزدور باز شود، ، همانطور که گفته شد، همانند باز کردن در سپتيک است. در اين صورت همچنانکه در افشای عملکردها و سوابق شمر و يزيد و چنگيز و هيتلر و خمينی و خامنه ای و آيشمن و لاجوردی و.... ، ديگر توصيه به رعايت حرمت نامبردگان و فی المثل خطاب کردن آنها به عنوان مسيو شمر و مستر يزيد يا آقای لاجوردی و جناب مستطاب آيشمن و خمينی يا امام خامنه ای، کما اينکه کتمان هر جنايت و فضيحت فردی و خصوصی يا مخفی و علنی اين جانيان تبهکار، نه تنها حسنی ندارد و امر پسنديده ای نيست، بلکه برعکس ، به مثابه کمک به بدترين دشمنان خلق و خوش خدمتی به قاتلان بهترين فرزندان خلق است. به جای « مسيو شمر و يزيد و مسترخمينی و هيتلر و ....». بايد بی پروا و پرده به همه و به تاريخ گفت که يزيد يک «الدعی ابن الدعی» بيش نيست. البته اين ميزان صراحت که به قول سعدی به دور از «دور نيکنامی» است مقداری با ادب رايج سرزمينی که در آن زندگی می کنيم جور نمی آيد. ادب بورژوايی از ما «پرنسيب»های خودش را طلب می کند. و حتی در قالب خيرخواهانه اش به ما سفارش می کند که در «سبيتک»ها را باز نکنيم و يا اگر هم باز کرديم «امانتداری کنيم» و جلو پخش «هواهای عفن» آن را بگيريم. اما از مارکها نبايد هراسيد...>>>


ــــــــــــــــــــ

و اشاره يی گذرا به نوشته ی محمد اقبال

اين فرد، چه در نوشته ی اولش، و چه در نوشته ی دومش، دريده ترين کلماتش را به خواهر کوچک خودش عاطفه، که اتفاقاً خيلی هم به مجاهدين نزديک بود و شايد هنوز هم نزديک باشد، و من تا همين چند هفته پيش فکر می کردم که از افراد تشکيلاتی مجاهدين است، نثار کرده است.
فقط به يک «جرم»:
خواهر او، کمپين کوچکی به راه انداخته است با تصريح بر غير سياسی بودن آن، به منظور فراهم آوردن امکانی برای خروج امن ساکنان کمپ يا زندان ليبرتی از عراق، و اسکان آن ها در کشور های غربی.
همين!

در نوشته ی دومش با عنوان «ميرغضب ها»، اين برادر محترم، مرا هم مورد عنايات خاص خود قرار داده است.
تکنيک به کار رفته، تکنيک کاملاً لورفته، ارزان، و مبتذلی است:
حساب همه را با همديگر قاطی کن، و اسامی چند نفر را که بعضی هايشان کوچکترين ربطی به بعضی هايشان ندارند، کنار هم بچين، تا خاک به چشم خواننده بپاشی.

من به جز تشکيلات زنگ زده ی مجاهدين، هيچ جريان سياسی ـ حتی در همان حد انحطاط مجاهدين ـ را سراغ ندارم که از چنين تکنيک رنگ و رو باخته و رسوا شده يی استفاده کند.
چرا که به کار برندگان چنين تکنيکی، پيشاپيش به صورت خيلی باز و آشکار، زنگ خطر را در ذهن خواننده به صدا در می آورند و اعلام می کنند که حقه بازان کلاهبرداری هستند که قصد کلاهبرداری از او را دارند.

محمد اقبال، به طور مختصر، اين موارد را در باره ی من مطرح می کند:
۱ ـ «مير غضب ذکر شده»، يعنی من، مقاله ی «شايد فردا برای ساکنان ليبرتی دير شده باشد» را در سايت ايرات اينترلينک نوشته است.

آيا اينطور است؟ يا من آن مقاله را در سايت خودمان (ققنوس)، و سه سايت اخبار روز، عصر نو، و روشنگری که سال هاست هميشه نوشته هايم را علاوه بر سايت ققنوس، در آن سه سايت منتشر می کنم، منتشر کرده ام، و سايت های ديگری، از جمله سايت نامبرده، نيز اين يک مقاله را با ذکر منبع، و با لينک به منبع، منتشر کرده اند؟
آيا آنطور است که او نوشته است؟ يا اينطور است که من توضيح دادم؟

۲ ـ بی حيايی ميرغضب مزبور، يعنی من، در حدی است که متون مربوط به حرفهای واثق البطاط را از اطلاعيه دبيرخانه شورا در اين رابطه و سيمای آزادی و سايت مجاهد كپی چسبان كرده است تا به عنوان مطلب نو به خوانندگان اطلاعاتی قالب كند.

آيا تا تاريخ اول مارس، يعنی تاريخ انتشار مقاله ی من، و حتی دو سه روز هم بعد از آن، مجاهدين، که چيز هايی کمی مهم تر يا کمی بی اهميت تر از دل درد شب گذشته ی ظاهر العانی، اسهال خونی صالح مطلک، و خرابی در تنبان کردن بچه ی رييس فلان عشيره را تيتر های اول سايت های خود می کنند، عالماً و عامداً از انتشار آن اخبار و اطلاعات در مورد جيش المختار و واثق البطاط و ديگران که من در آن مقاله با استفاده از منابع متعدد عربی تهيه کرده بودم اجتناب نکرده بودند؟

اطلاعيه های دبيرخانه ی شورا، و اخبار و نوشته های سايت های مجاهدين با تاريخ های خودشان موجودند، و من هم البته ثبت شده اشان را دارم.
بخوانيد و ببينيد که به جز شايد يکی دو بار اشاراتی بی رمق به واثق البطاط و جيش المختار، به صورتی که ابعاد قضيه کاملاً پنهان بماند، چيز ديگری پيدا می کنيد يا نه.

تازه بعد از آن هم، اشارات مجاهدين، به موضوع مورد بحث، صورتی کاملاً حساب شده دارد با پنهان کردن قدرت زياد و حوزه ی عمل بسيار گسترده ی عاملان جنايت اخير در ليبرتی، که به راحتی تمام خاک عراق، و استان ديالی، و از بالا تا پايين و از چپ تا راست پادگان اشرف را تحت پوشش خود دارند.
چرا؟
چون خط رهبر ـ رهبر تبهکار و شياد، و در همان حال نيز جبون و زبون مقاومت ـ از طريق «ی بود کی بود من نبودم»، و حقه و دوز و کلک و ظاهرسازی مبتذل و تعليق به محال کردن خروج گروگان های خود از عراق، نگاه داشتن آن ها در عراق است و قربانی کردن آن ها در منازعات داخلی عراق، و با وقاحتی که تنها از خود او که خويش را ولی امر و مالک تن و جان آن ها می داند بر می آيد، به مناقصه و مزايده گذاشتن زنده و کشته و مجروح آن ها در کريدور های خون آلود کثيف ترين موجوداتی که می توان در آمريکا و اروپا يافت.

اما از انصاف نگذريم، محمد اقبالِ با شخصيت و خوش دهان و خوش خلق و خو و راستگو و صادق و صديق که به خواهرش ـ که بددهانی های او را با مهر خواهرانه پاسخ داده است ـ وعده می دهد که دلش را خوش نکند، چون اگر روزی همديگر را ببيند او يک تف بزرگ به صورت خواهر پرتاب خواهد کرد تا ديگر هوس ايجاد کمپين و اين کار های بدبد به سرش نزند، يک حرف درست هم زده است. و آن هم اين که او در آخرين جلسه ی رسمی شورا که من در آن حضور داشتم، پيشنهاد اخراج مرا داده بود.

ــــــــــــــــــــ

از کناره گيری من از شورا تا پايان کار عضويت من در  آن

موضوع آخرين جلسه ی رسمی شورا که در آن حضور داشتم، و پس از آن، شرکت در تمام جلسات شورا را تحريم کردم، همراه با اندکی از آنچه در آن جلسه گذشت را در «مردم! خودتان قضاوت کنيد» (۱) قبلاً تا حدودی که ضروری بود توضيح داده ام.
در اينجا فقط چگونگی پايان کار من و شور ا با يکديگر را برای خوانندگان گرامی توضيح می دهم:

ـ من، به دلايلی که در «مردم! خودتان قضاوت کنيد» (۱) به اختصار کامل آورده ام، از تابستان ۱۳۷۹در اوج اقتدار مجاهدين و بيا و برو آن ها، و در فرانسه که (به جز پنج شش ماه در سال های خيلی دور) تمام دوران تبعيدم را تا امروز در آن سپری کرده ام، تصميم به تحريم شورا گرفتم.

ـ رهبر مقاومت، نامه نويسی و تلفن و پيغام و پسغام و واسطه تراشی های خود را آغاز کرد، تا يا مرا منصرف کند، يا ترتيبی بدهد که من خودم استعفای رسمی بدهم و به تصريح مکتوب خودش «به عنوان يک ارزش ملی» جدای از سياست های شورا به کار خود ادامه دهم.
تنها پاسخ من به او، پاسخ به همين پيشنهاد او بود که يک بار برای خود من نوشته بود و يک بار با واسطه کردن دکتر هزارخانی با من  در ميان گذاشته بود.

ـ پاسخ من به او از طريق دکتر هزارخانی (نقل به مضمون) اين بود:
من می خواهم که مطابق آيين نامه، پيشنهاد اخراج من از شورا به اجلاس عمومی آورده شود تا بتوانم حرف هايم را بزنم و با تک تک اعضای شورا اتمام حجت کنم و آن ها را در برابر مسئوليت های فراموش شده اشان قرار دهم. حتی همان نود و چند درصد اعضا را که مجاهد هستند.

ـ مسئول شورا به خوبی می دانست که به دليل بافت شورا، هرچه مجاهدين (يعنی خود او) اراده کنند تصويب خواهد شد، اما در اين مورد به خصوص، موفقيت او به بهای خريد چالش هايی خواهد بود که از آن پس ديگر گريبانش را در شورا رها نخواهند کرد، و او بايد تبعات عمل خود را تا هميشه تحمل کند.

ـ بنابر اين، او اينطور تشخيص داد که بر خلاف وظيفه ی آيين نامه يی خود، پيشنهاد اخراج مرا به هيچ يک از اجلاس های رسمی شورا نياورد، تا تعداد غيبت های من آنقدر زياد شود که خود به خود مطابق آيين نامه، موضوع عضويت من در شورا منتفی شود.
چيزی که فاصله ی بيش از دو ساله ی ميان کناره گيری من از شورا تا لغو رسمی عضويت من در شورا را توضيح می دهد.

ـ من در مراسمی که در پاريس از سوی کانون نويسندگان و کانون دفاع از زندانيان سياسی (تا جايی که الآن در ذهنم است و اميدوارم اشتباه نکنم، به منظور اعتراض به زندان و حکم شلاق ناصر زرافشان) برگزار شده بود شرکت کردم.
مطابق مصوبه ی ننگين شورا تحت عنوان «بيانيه ی ملی ايرانيان»، دکتر ناصر زرافشان ها نيز مثل اکثر قريب به اتفاق جريان های سياسی و مدنی و فعالان سياسی اپوزيسيون داخل ايران، دشمن به حساب می آمدند و می بايست با آن ها مرزبندی سرخ داشت.

ـ مسعود رجوی، از اين کار، هم به شدت برآشفت، هم نگران شد که اعضای شورای او از آن پس اين نوع مرزبندی های سرخ را رعايت نکنند، و هم ترسيد که مبادا من قصد داشته باشم که رسماً به گونه يی که مورد نظر او نيست، استعفای رسمی و رسانه يی خود را اعلام کنم.
اين، مقارن بود با حتمی شدن حمله ی نظامی آمريکا به عراق (که چند ماه بعد از آن عملی شد) و نگرانی برحق مسئول شورا از اين که من در متن و حاشيه ی استعفای مفروض، بر ضرورت خروج سريع نيرو های مجاهدين از عراق به منظور اجتناب از پی آمد های اشغال عراق تأکيد کنم.

ـ او چنان شتابان و دستپاچه شده بود که ظرف يک هفته، يک نشست غير رسمی و چند ده نفره تشکيل داد، و با محور قرار دادن موضوعی تحت عنوان سه جلسه ی متوالی غيبت آقای اصفهانی و لغو عضويت خود به خودی او، ياوه هايی چند را نيز از زبان افراد از پيش تعيين شده ـ در غياب من که بر خلاف موارد ديگر، حتی به صورت فرماليته هم در جريان تشکيل چنان جلسه يی قرارم نداده بودند ـ سر هم کرد.
و خلاصه ی کلام، حاصل آن جلسه، که از اساس به لحاظ آيين نامه، فاقد صلاحيت بررسی به موضوع بود، اعلام منتفی بودن ادامه ی عضويت من در شورا که از بيش از دو سال پيشتر، از آن کناره گيری کرده بودم شد، و مسئول جبون و زبون شورا توانست خودش را از مهلکه ی آوردن موضوع اخراج من به اجلاس رسمی شورا (مطابق آيين نامه) برهاند.

رهبر سفله،  که در اين امر، بی تجربه نيست، از ميان همه ی کلمات، کلمه ی «انفصال» را که معنايی دوگانه و  دو پهلو دارد برای بيان کناره گيری من از شورا و تحريم آن انتخاب کرده است!

ـ بعد از آن، او به من تلفن کرد و اظهار ارادت و دلتنگی خود را هم روی پيامگير من گذاشت، همراه با اين توضيح که شب وقتی که به خانه آمدم به من تلفن خواهد کرد.
و آن شب بار ها، و بعد از آن هم شايد بار ها، تلفن کرد، ولی جوابش را ندادم.
همه ی تلفن ها و همه ی پيغام و پسغام های او را بی پاسخ گذاشتم. بدون آن که واقعاً هيچ تصميمی و هيچ علاقه يی داشته بوده باشم به اين که خود را در تقابل با او و مجاهدين و شورا قرار دهم.
(مثلاً من نمی خواستم به هنگام مکالمه ی تلفنی، سخنانی بر زبان بياورم که شايسته ی او، و در نتيجه، تلخ باشند.)
و بقيه ی ماجرا فعلاً بماند.

ــــــــــــــــــــ

کسی دروغ می گويد که می داند حقيقت به زيان او ست

کمتر کسی است که با محمد علی توحيدی، از نزديک، حشر و نشر داشته بوده باشد و از بی ظرفيتی ها، کم شعوری ها، کف بر دهان آوردن ها و رگ های گردن به نشانه ی حجت برافروخته کردن ها، و فالانژ بازی های او، و همان «جوجه بسيجی» از نوع مجاهد بودن او (بد اصطلاحی نيست اين اصطلاح «جوجه بسيجی» انگار!) تجربه ها و حکايت ها در خاطر نداشته باشد.

بنابر اين، نوشته ی اين فرد را تا جايی که به دندان قروچه رفتن ها و بالا و پايين پريدن ها و سر خود را به در و ديوار کوبيدن های او بر می گردد، مثل همان زمان انتشار اوليه ی نوشته اش در سال ۱۳۸۶ به حال خود رها می کنم.

اين غير منتظره نيست که او ناتوانی رهبر عظيم الشأن خود را از برگزاری يک اجلاس رسمی به منظور اخراج من (که با علم از وحشت او از انجام چنين کاری، من خواستار آن بودم) پنهان داشته است، و سعی کرده است که تا جايی که مقدور است موضوع را در پرده ی ابهام نگاه دارد.
بالا تر به اين موضوع پرداختم.

و اما اين که او از فعاليت های شخصيت ها و جريان های اصيل صلح طلب و ضد جنگ در سراسر جهان، و از سهم من در ترجمه و انتشار مواضع و مقالات آن ها در «دوران طلايی» بوش پسر به خود می پيچيد و می پيچد را در همان چهارچوب به آستانبوسی نئوکان ها و نابکارانی از سنخ آن ها رفتن رهبری مجاهدين، و مفتخر شدن شان به ليسيدن پوتين های خونين سربازان اسراييلی در غزه، و اينگونه امور بايد جستجو کرد، که بحثش جداگانه است.

اين را می توانيد در نوشته ی نحمد علی توحيدی، و تمام هرز ـ نويسی های اوباش دست اول و دست دوم و دست سوم و دست چندم مقام معظم رهبر مقاومت، و نيز قاذورات حول و حوش آن ها، چه در همان «دوران طلايی» بوش پسر، و چه تا همين حالا که هنوز هم مرتباً سر و کله ی خود را از درد آن فعاليت های من، به در و ديوار می کوبند، بيابيد و پی گيری کنيد و نتايج لازم را هم بگيريد.

در اينجا فقط برای نمونه، به يکی از مواردی که در همين هرز ـ نوشته ی سال ۱۳۸۶ جوجه بسيجی رهبر، که حالا بازنشرش داده اند توجه کنيد:
او با اشاره به ترجمه ی مقاله ی «نامه يی سپرده به باد و آب، برای مردم ايران» (۳) نوشته ی خانم آنيس مايار، توسط من، اينطور نوشته است:
<<< تا يك وزير فرانسوی پا از سياست مماشات بيرون می گذارد، افسار پاره می كنند و هشدار و فراخوان او به قاطعيت وهوشياری در قبال بمب اتمی آخوندها را (كه عشری از اعشار مطلوب مردم ومقاومت ايران است) با آهنگ «امت نالان سوی جماران» به عنوان جنگ افروزی تخطئه می كنند! >>>

آن ترجمه و توضيحات را (۳) را در سايت ققنوس مطالعه کنيد و ببينيد که مجاهد مسخ شده تا کجا سقوط کرده است که آن را به عنوان سند جرم من معرفی می کند.

اما آنچه در اينجا می خواهم به آن بپردازم تا شارلاتانيسم و دروغگويی اين فرد (به نمايندگی از شخص مسعود رجوی) را بهتر متوجه شويم، موضوع سند ننگينی است موسوم به «بيانيه ی ملی ايرانيان»، و آن را امضا نکردن و به آن رأی ندادن من.

اول، دروغگويی جوجه بسيجی رهبر پاکباز مقاومت را در هرز ـ نوشته اش بخوانيد. او برای اين که دروغ خودش را مثلاً خيلی راست، و تا آن حد راست که انکار کردن آن عين وقاحت است، جلوه دهد، با تيتر درشت «دروغگويی و کتمان» اينچنين می نويسد:

<<< دروغگويی وكتمان
وقاحت پاسدارگونه را هم از سر غلو به كارنبردم. جوجه بسيجی بيهوده می كوشدكه هتاكی به بيانيه ملی ايرانيان را نوعی صراحت يا شجاعت قلمداد كند. اگر شجاعتی می داشت، بايد می گفت كه من شهامت اخلاقی نداشتم كه حرفهايم را در مورد بيانيه ملی ايرانيان و لزوم مرزبندی با رژيم را (كه حالا اصلاً قبول ندارم وننگ می دانم) به صراحت به اعضای شورا بگويم و دو جايه می خوردم، زيرا درخواستهای متعدد اعضای شورا برای اخراجم خيلی زودتر به جريان می افتاد. >>>

نتيجه گيری جالبی هم می کند. و آن اين که من به اين وسيله می خواهم به وزارت اطلاعات پيغام بدهم که  گويا عضو شورا شده بودم تا مثلاً يک روز با «بيانيه ملی ايرانيان» مقابله کنم!
<<< از يك طرف به مرزسرخ بي‌شرافتی و ضد‌ايراني خامنه‌ای سر می‌ سپارد و از طرف ديگر با وقاحتی پاسدار‌گونه بيانيه ملی ايرانيان را «سند ننگين» می‌ خواند تا به مخاطبانش در دواير وزارتی تهران برساند كه من اگر «در جلسات رسمی و غير رسمی شورا که در عراق و فرانسه تشکيل می ‌شدند» حاضر مي‌شدم، به خاطر اين بود كه با بيانيه ملی ايرانيان «مقابله» كنم. >>>

<<< ... از زمان ساواك در مدارج خيانت و مزدوری، بازجويان اوين سه مرحله قائل بودند: ابراز ندامت، اظهارتنفر از سازمان مربوطه، تعهد همكاري. به نظر مي‌رسد كه اين تعهد همكاري را هم به همكاري عملي ارتقاء داده و چهار مرحله را با هم در نورديده است !>>>

(البته اين جوجه بسيجی رجوی، رنگ زندان را به خود نديده است. وگرنه معلوم نبود چه از آب درآيد. در زمان شاه، سن و سالش به زندان رفتن قد نمی داد. در زمان خمينی، بلافاصله بعد از احساس خطر، فرار کرد و به خارج آمد. در آستانه ی حمله ی آمريکا به عراق هم مثل جانورانی نظير خودش، دُمش را روی کولش گرفت و چهار دست و پا به سوی  فرانسه دويد تا در اينجا از رزم و فدای اشرفيان حرف بزند و آن ها را به دراز کشيدن زير ماشين ها و لودر های عراقی و کشته و تکه پاره شدن دعوت کند.)

و بعد هم کليشه ی شش سطری نشريه مجاهد را ضميمه می کند که در آن، چنين آمده است:
<<< قطعنانه مورخ ۲۵ فروردين ۱۳۷۸ بدون هيچ رأی منفی يا ممتنع از اتفاق آرای مثبت کليه اعضای شورای ملی مقاومت برخوردار است.>>>

در  اين باره، پيش از اين، در «مردم! خودتان قضاوت کنيد» (۱) توضيحات لازم را داده ام، و نيازی به تکرار آن توضيحات نيست.
کمی پايين تر نيز، همه چيز را به وضوح خواهيم ديد.

ضمناً يک يادآوری هم شايد بی مناسبت نباشد:
رأی منفی، و رأی ممتنع، و رأی مثبت، سه نوع رأی هستند. و امتناع از شرکت در رأی گيری به عنوان اعتراض، به معنای رأی ندادن است.

حالا اول ببينيم ميزان شرف جوجه بسيجی رهبر مقاومت را و ميزان شعور او را.
او بی شعور است.
نه اين که اين قدر بی شعور باشد که نفهمد چه می گويد. بلکه بی شعور است به اين دليل که خوانندگان خود را بی شعور فرض می کند.
و بی شرف هم هست.
اين بی شعوری نوع دوم، غالباً مثل مورد او همراه با بی شرفی است.

در مورد من می نويسد:
<<< از يك طرف به مرزسرخ بی شرافتی و ضد ايرانی خامنه ای سر می سپارد و از طرف ديگر با وقاحتی پاسدار گونه بيانيه ملی ايرانيان را «سند ننگين» می خواند تا به مخاطبانش در دواير وزارتی تهران برساند كه من اگر «در جلسات رسمی و غير رسمی شورا که در عراق و فرانسه تشکيل می شدند» حاضر می شدم، به خاطر اين بود كه با بيانيه ملی ايرانيان «مقابله» كنم. >>>

<<< ... از زمان ساواك در مدارج خيانت و مزدوری، بازجويان اوين سه مرحله قائل بودند: ابراز ندامت، اظهارتنفر از سازمان مربوطه، تعهد همكاري. به نظر مي‌رسد كه اين تعهد همكاري را هم به همكاري عملي ارتقاء داده و چهار مرحله را با هم در نورديده است !>>>

شعور و شرف، در حد جوجه بسيجی رهبر پاکباز مقاومت، هر دو يکجا در جملات بالا جمع آمده اند.

ــــــــــــــــــــ

دست به دامان خانم مرضيه شدن

برای کسانی که در جريان نيستند، اول اين دو نکته را ذکر کنم:
۱ ـ سند ننگين موسوم به «بيانيه ملی ايرانيان»، در آذرماه ۱۳۷۷ به صورت يک سند جداگانه، و کاملاً مستقل (نه قاطی حرف های ديگر يا بيانيه های ديگر، يا اسناد ديگر) در شورای ملی مقاومت به رأی گذاشته شد، و بدون رأی من، که از بن و بنيان با آن مخالف بودم به تصويب رسيد.

۲ ـ مسعود رجوی هم، در همان آذرماه ۱۳۷۷در يک پيام مفصل که تماماً به همين مصوبه ی شورا مربوط بود، به عنوان فتح الفتوح خود، تصويب اين سند را به اطلاع عموم رسانيد و تا توانست از فوايد آن سخن گفت.

۳ ـ متن «بيانيه ملی ايرانيان»، همراه با امضا ها، در مراحل مختلف جمع آوری امضا، در مرحله ی نهايی آن، و بعد از تصويب به عنوان سند رسمی شورا، بار ها منتشر شده است.

۴ ـ جوجه بسيجی سفله، معلوم است که نمی تواند در متون چاپ شده که به نزد اين و آن موجود است دست ببرد و امضای مرا به آن متون اضافه کند. پس ناچار است که با خرمرد رندی، طوری وانمود کند که گويا اصلاً از تصويب بيانيه ملی ايرانيان، به عنوان يک مصوبه ی جداگانه ی شورا، ماه پيش از فروردين ۱۳۷۸ و آن زرنگی مبتذل رهبر مقاومت در چپانيدن يک پاراگراف در مدح بيانيه ی ملی در يک بيانيه ی ديگر شورا که خيلی هم مفصل است، خبری نبوده است.

۵ ـ و اين را داخل پرانتز، برای کسانی می نويسم که در دام امضای آن سند ننگين افتاده اند:
اولاً: سوء استفاده ی رهبر کلاش و شياد مجاهدين، از اعتماد اين و آن، موضوعی است مکرر. و بنابر اين، کسانی که به خاطر اعتماد به او در محتوای بيانيه يی که امضا کرده اند تأمل و دقت لازم روا نداشته اند، نبايد چندان خود را مقصر بدانند و احياناً به منظور بی تقصير جلوه دادن خود (که اصلاً نيازی به آن نيست) به توجيه ننگنامه يی بپردازند که سند و گواه روشن راه و رسم فاشيستی رهبر مقاومت است.

ثانياً: اين، عادت ديرين مسعود رجوی است که در هر پليدی و پلشتی يی، دست ديگران را هم آلوده می کند تا بعداً آن ها اگر شهامت پذيرش اشتباه خود را نداشته باشند، نتوانند از آن پلشتی و پليدی تبری بجويند، و يا به افشای آن بپردازند.
بنابر اين، هرکسی که ـ به هر دليلی ـ آن سند ننگين را امضا کرده است، ولی حالا با دقت در آن و محتوای آن، و بعد از مشاهده ی عينيت يافته های آنچه در آن آمده است، پی به انگيزه های رهبر سفله برده است، در صورتی که از بيم آن که نگويند که چرا روزی روزگاری، از سر اعتماد و حسن نيت يا هر چيز ديگری، آن بيانيه را امضا کرده ای، در برابر آن سکوت کند، تن به تحقير خود از سوی موجود حقيری داده است که اين روز ها ديگر حقارت او پس از اين همه ذلت در پی ذلت، بر همگان روشن شده است.

چنين کسی هيچ نيازی به آلودن خود، و بازی در زمين رهبر مقاومت، و يا احساس شرمساری در برابر ديگران وجود ندارد. همه ی ما می توانيم اشتباه کنيم. مخصوصاًُ وقتی که اعتماد نابجا به موجود و موجوداتی غير قابل اعتماد داشته بوده باشيم.

همچنان که قبلاً نوشته ام، من در مواردی که چيزی را ادعا می کنم، اسناد و مدارک لازم راهم در دست دارم، و به اصطلاح «روی هوا» حرف نمی زنم، يا چيزی نمی گويم که قابل اثبات نباشد.
در مورد چانه زنی ها با من به هدف هرگز تحقق نيافته ی گرفتن امضا بر آن سند ننگين هم، مثل موارد ديگر، اسناد و مدارک قابل ارائه ی متعددی دارم.
اما ترجيح می دهم که فعلاً يکی از آن ها را که بسيار گويا ست در اينجا بياورم.
 
در نهايت استيصال، و بعد از همان اجلاس شورا که جوجه بسيجی رجوی به آن اشاره می کند، مجاهدين خلق دست به دامان خانم مرضيه شدند تا بلکه با سوء استفاده از حسن نيت او، و پيوند عاطفی عميق من با او، بلکه مرا به امضای آن سند ننگين وادارند.
که البته تنها و تنها سودی که از اين کار خود بردند اين بود که برای بار هزارم نشان دادند که حاضرند تا چه حد از حسن نيت و دل پاک و زلال آن بانو سوء استفاده کنند.

در اينجا من کليشه ی نامه ی مرضيه را می آورم، و از خوانندگان گرامی می خواهم که هنگام خواندن آن نامه به موارد زير توجه داشته باشند:

۱ ـ جوجه بسيجی خرمرد رند رجوی، علی رغم آن همه جر و بحث که در اجلاس رسمی شورا با امام او در مورد «بيانيه ملی ايرانيان» و آنچه اين بيانيه در توجيه آن نوشته شده بود و موارد معين تبلور آن در کردار و گفتار و نوشتار مجاهدين داشتم و همه ی اعضای شورا از آن آگاهند، با به قول خودش «وقاحتی پاسدار گونه»، در مورد من می نويسد:
<<< من شهامت اخلاقی نداشتم كه حرفهايم را در مورد بيانيه ملی ايرانيان و لزوم مرزبندی با رژيم را (كه حالا اصلاً قبول ندارم وننگ می دانم) به صراحت به اعضای شورا بگويم و دو جايه می خوردم.>>>

۲ ـ جوجه بسيجی خرمرد رند رجوی، سعی می کند برای کسانی که به طور مستقيم در جريان مصوبات شورا نيستند، طوری جا بياندازد که انگار نه انگار در آذرماه ۱۳۷۷ «بيانيه ملی ايرانيان» به عنوان يک سند رسمی، در شورای ملی مقاومت به رأی گذاشته شده بود و به صورت مصوبه ی رسمی شورا (بدون رأی من البته) در آمده بود، و مسعود رجوی هم در همان زمان، طی پيام مفصلی که ويدئوی آن نيز موجود است، اين فتح الفتوح خود را به اطلاع مردم رسانيده بود.

حالا به نامه ی نازنين يار از دست رفته، بانوی بزرگوار ما، مرضيه، نگاه کنيد، و به محتوای آن، و به تاريخ آن که پنجم ارديبهشت ۱۳۷۸ و چندين روز بعد از تاريخی است که جوجه بسيجی رهبر مقاومت، به آن ارجاع داده است!

با خواندن اين نامه، همه ی آنچه بايد بدانيد را خواهيد دانست.

آيا خيلی دشوار است دانستن اين که چرا مجاهد، دروغ می گويد؟ و مثلاً چرا محمد علی توحيدی، مسئول نشريه ی مجاهد، و رييس کميسيون انتشارات شورای ملی مقاومت، اينچنين بی شرمانه، به جعل و تحريف می پردازد؟
به چنين سفله يی، و به رهبر سفله تر از او چه بايد گفت؟
تازه، اين يکی، جزو حلقه ی نزديک ترين نزديکان رهبر است. دست دوم ها و دست سوم ها و دست چندم ها، و ايضاً قاذورات، که جای خود دارند!

اين، کليشه ی نامه ی خانم مرضيه است به من:



mrz05021378

(برای بزرگتر ديدن تصوير، می توانيد اينجا کليک کنيد.)

و اين هم قسمتی از آن نامه به تاريخ پنجم ارديبهشت ۱۳۷۸به صورت متن:
«تصميم داشتم حضوراً نکته ای را يادآوری کنم که به دليل کمبود وقت و فشردگی برنامه ها نشد. لذا می نويسم.
«برايم دور از انتظار بود که شما دوست عزيز با اين فکر باز و روشن، بيانيه ملی را امضاء نکرديد.
اميدوارم بعد از جلسه پربار اخير شورای ملی مقاومت که همگی به وضع خراب آخوند خاتمی رأی داديم شما نيز بدين امضاء جامه عمل پوشانده و حتماً اين بيانيه پرافتخار را که دست هرکسی را که تا حلقوم در خون مردم است افشاء می کند امضا نماييد که بسيار ممنون خواهم شد.».

ــــــــــــــــــــ
پاورقی

۱ ـ مردم! خودتان قضاوت کنيد ـ ۲۲ آبان ۱۳۸۶

http://www.ghoghnoos.org/ap/pa/mardom.html

۲ ـ ديگر روزگار غريبی نيست نازنين! ـ ۵ ارديبهشت ۱۳۸۶

http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/rzg-b.html

۳ ـ نامه يی سپرده به باد و آب، برای مردم ايران ـ آنيس مايار ـ ۱۵ مهر ۱۳۸۶

http://www.ghoghnoos.org/ak/kb/nameh-agnes.html

٭ فصلی برای جنايت، فصلی برای معامله در کريدور ها، فصلی برای عربده و تهديد (حاشيه يی بر متن فاجعه ی اخير در ليبرتی) ـ ۲۹ بهمن ۱۳۹۱

http://www.ghoghnoos.org/ak/kb/liberty.html

٭ ٭ شايد فردا برای ما و ساکنان ليبرتی دير شده باشد ـ ۱۱ اسفند ۱۳۹۱

http://www.ghoghnoos.org/ak/kb/liberty-sh.html

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول